فراموشی* پارت22
در خونه رو زدن. یکی از خدمتکار ها درو باز کرد. اتسوشی بود و اومده بود دنبال چویا و دازای که باهم برن.
دازای رفت دم در و اتسوشی رو دید.
دازای: سلام اتسوشی خوبی؟
اتسو: سلام دازای سان، خیلی ممنون.
چویا هم اومد دم در و دید اتسوشیه و لبخندی که زده بود قشنگ تر شد.
اتسو: به نظر خیلی خوشحال میاد چویا سان.
چویا: اره.
اتسوشی لبخند زد.
دازای: بهتون خوش بگذره. فقط مراقب چویا باش.
اتسو: مگه شما نمیاد؟
دازای: نه مگه قرار بود منم بیام؟
اتسو: چویا توچرا نگفتی.
چویا: منم فک میکردم میخواد بیاد.
دازای: ولی بازم من نمیتونم بیام. امروز میخوام برم سرکار.
چویا از این حرف دازای ناراحت شد و سرش رو پایین انداخت.
اتسو: اگه نیای همه ناراحت میشن به خصوص چویا.
چویا: چرا نمیای؟
دازای: حالا که اینجور اصرار میکنید همراتون میام.
چویا: منکه اصرار نکردم.
دازای: چی؟
اتسو: خوب بیاد بریم.
دازای: صب کن تا منم اماده بشم.
اتسو: باشه.
دازای میره تا لباساشو بپوشه.
اتسو: میگم چویا سان قضیه ی این قلبتون چیه؟
چویا: نمیدونم چیه ولی دازای میگه بیماری قلبی دارم.
اتسو: پس چرا اینهمه مدت از همه پنهون کرده بود به خصوص خودت.
چویا: داری از من میپرسی؟ منکه چیزی یادم نیس.
دازای اماده شده بود و اومد بیرون و گفت: من اماده ام بریم.
سه تاشون سوار ماشین شدن و به سمت اژانس حرکت کردن.
وقتی رسیدن اتسو گفت: همه بیرون منتظرن.
رامپو: یوهووو رسیدن بیاین بربم سوار شیم. اولین کسی که سوار ماشین شد رامپو بود و در حال مکیدن ابنبات بود و یه ابنبات دیگه در اورد و گفت: دیروز ابنباتتو نخوردی چویا. اینو بگیر.
ابنباتو به چویا داد و چویا لبخندی زد و ازش گرفت و تشکر کرد.
همگی سوار ماشین شده بودن و اماده بودن که حرکت کنن.
******************************
گذر زمان کنار ساحل *
چویا: وایییی! خیلی قشنگه.
دازای: اره.
یه حصیر انداختن و روش نشستن.
دازای گفت: نظرتون چیه که یه بازی کنیم؟
همه با نظر دازای موافق بودن.
اتسو: حالا چه بازی کنیم؟
یوسانو: جرعت حقیقت چطوره؟
دازای: خوبه.
اتسوشی یه بطری اورد و روی زمین، وسط گردیشون گذاشت وگفت: چویا این بازی رو بلدی؟
چویا: اهوم.
اتسو: خوب شروع میکنیم.
بطری رو چرخوند و همون باره اولی افتاد روی چویا و یوسانو.
یوسانو: جرعت یا حقیقت.
چویا تو ذهنش: جرعت اگه بگم یه چیزی میگن که روم نشه انجامش بدم و حقیقت هم چیزی برای گفتن ندارم.
حقیقت.
یوسانو کمی فکر کرد وگفت: کی توی این جمع از همه خوشگل تره؟
دازای مطمئن بود اونو میگه. چویا سرخ شد و اولش خواست دستشو سمت دازای دراز کنه و دازای با خوشحالی منتظره اشاره ـش موند ولی همون موقع مسیر دستشو تکون داد و روی...
ادامه دارد...
دازای رفت دم در و اتسوشی رو دید.
دازای: سلام اتسوشی خوبی؟
اتسو: سلام دازای سان، خیلی ممنون.
چویا هم اومد دم در و دید اتسوشیه و لبخندی که زده بود قشنگ تر شد.
اتسو: به نظر خیلی خوشحال میاد چویا سان.
چویا: اره.
اتسوشی لبخند زد.
دازای: بهتون خوش بگذره. فقط مراقب چویا باش.
اتسو: مگه شما نمیاد؟
دازای: نه مگه قرار بود منم بیام؟
اتسو: چویا توچرا نگفتی.
چویا: منم فک میکردم میخواد بیاد.
دازای: ولی بازم من نمیتونم بیام. امروز میخوام برم سرکار.
چویا از این حرف دازای ناراحت شد و سرش رو پایین انداخت.
اتسو: اگه نیای همه ناراحت میشن به خصوص چویا.
چویا: چرا نمیای؟
دازای: حالا که اینجور اصرار میکنید همراتون میام.
چویا: منکه اصرار نکردم.
دازای: چی؟
اتسو: خوب بیاد بریم.
دازای: صب کن تا منم اماده بشم.
اتسو: باشه.
دازای میره تا لباساشو بپوشه.
اتسو: میگم چویا سان قضیه ی این قلبتون چیه؟
چویا: نمیدونم چیه ولی دازای میگه بیماری قلبی دارم.
اتسو: پس چرا اینهمه مدت از همه پنهون کرده بود به خصوص خودت.
چویا: داری از من میپرسی؟ منکه چیزی یادم نیس.
دازای اماده شده بود و اومد بیرون و گفت: من اماده ام بریم.
سه تاشون سوار ماشین شدن و به سمت اژانس حرکت کردن.
وقتی رسیدن اتسو گفت: همه بیرون منتظرن.
رامپو: یوهووو رسیدن بیاین بربم سوار شیم. اولین کسی که سوار ماشین شد رامپو بود و در حال مکیدن ابنبات بود و یه ابنبات دیگه در اورد و گفت: دیروز ابنباتتو نخوردی چویا. اینو بگیر.
ابنباتو به چویا داد و چویا لبخندی زد و ازش گرفت و تشکر کرد.
همگی سوار ماشین شده بودن و اماده بودن که حرکت کنن.
******************************
گذر زمان کنار ساحل *
چویا: وایییی! خیلی قشنگه.
دازای: اره.
یه حصیر انداختن و روش نشستن.
دازای گفت: نظرتون چیه که یه بازی کنیم؟
همه با نظر دازای موافق بودن.
اتسو: حالا چه بازی کنیم؟
یوسانو: جرعت حقیقت چطوره؟
دازای: خوبه.
اتسوشی یه بطری اورد و روی زمین، وسط گردیشون گذاشت وگفت: چویا این بازی رو بلدی؟
چویا: اهوم.
اتسو: خوب شروع میکنیم.
بطری رو چرخوند و همون باره اولی افتاد روی چویا و یوسانو.
یوسانو: جرعت یا حقیقت.
چویا تو ذهنش: جرعت اگه بگم یه چیزی میگن که روم نشه انجامش بدم و حقیقت هم چیزی برای گفتن ندارم.
حقیقت.
یوسانو کمی فکر کرد وگفت: کی توی این جمع از همه خوشگل تره؟
دازای مطمئن بود اونو میگه. چویا سرخ شد و اولش خواست دستشو سمت دازای دراز کنه و دازای با خوشحالی منتظره اشاره ـش موند ولی همون موقع مسیر دستشو تکون داد و روی...
ادامه دارد...
۸.۷k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.