p: 6
کوک: تو تانایی مگه
از سوتیی که داده بودم هول کردم
هانا:عا نه چون جفتمون ی اندازه باهوشیم گفتم حالام زودباش
کوک:حتی اسمشم حالمو بد میکنه بیاین ازش حرف نزنیم
هانا:اگه یروز گیرش بندازی
مکثی کردم و دوباره ادامه دادم
_چیکارش میکنی؟
کوک: تونسته کاری باهام بکنه که منی که از کشتن و خونریزی بیزارم تنها ارزوم مرگش باشه اونم با دستای خودم
نمیدونستم الان بخاطر اینکه نمیدونه تاتا منم خوشحال باشم یا بخاطر اینکه اگر بفهمه کیم ازم متنفر بشه ناراحت باشم
مینگیو: خیلی ازش کینه به دل گرفتیاا
هانا: همونطور که گفت بیاین تموم کنیم بحث اونو
کوک: ارع تموم کنیم بهتره،خب خب عشقم امروز چیکارا کردی
هانا:هیچی دیگه مثل همیشه از شرکت به خونه از خونه به شرکت
مینگیو:چ زندگیی داری تو دختر
هانا: چشم حسودا کور
چشم غره ای بهم رفت درجوا
کوک: راستی مینگی خبر جدیدی راجب اون نیس
مینگی:نه فقط انگار چند روزه اینده قراره باز یه فلاکت به بار بیاره
اینا چطور از همه کارام باخبر میشدن قطعا ی جاسوس بینمون بود باید میفهمیدم کیه
کوک: از دسته این بشر ارامش نداریم
مینگیو:ازش خوشم میاد خیلی باهوشه(خنده)کاش صورتشم نشون میداد
کوک: وقتی کشتمش میتونی مغزشو برداری برا خودت
جوری راجبم حرف میزد که مطمئنن اگه میفهمید تانا منم همینجا کارمو میساخت
مینگیو: هییی پسر دیوونه شدیاا
کوک: تموم کنیم اینو بهتره گفتم هانا بیاد حالم خوب شه که بازم بحثه اونه
دستمو دور گردنش انداختم و لپشو بوسیدم برای اینکه دلیل حال بدش اون سایدم بود که همه ازش ترس داشتن
هانا:خب دیگه دوستان من گشنمه
مینگیو: غذا سفارش دادیم الاناس که برسه صب کن
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
همون لحظه صدای در اومد مینگیو پاشدو گفت
_بفرمااا رسیدن
رفت که غذاهارو بگیره یهو صدای دادش که اسم کوکو صدا میزد بلند شد
از سوتیی که داده بودم هول کردم
هانا:عا نه چون جفتمون ی اندازه باهوشیم گفتم حالام زودباش
کوک:حتی اسمشم حالمو بد میکنه بیاین ازش حرف نزنیم
هانا:اگه یروز گیرش بندازی
مکثی کردم و دوباره ادامه دادم
_چیکارش میکنی؟
کوک: تونسته کاری باهام بکنه که منی که از کشتن و خونریزی بیزارم تنها ارزوم مرگش باشه اونم با دستای خودم
نمیدونستم الان بخاطر اینکه نمیدونه تاتا منم خوشحال باشم یا بخاطر اینکه اگر بفهمه کیم ازم متنفر بشه ناراحت باشم
مینگیو: خیلی ازش کینه به دل گرفتیاا
هانا: همونطور که گفت بیاین تموم کنیم بحث اونو
کوک: ارع تموم کنیم بهتره،خب خب عشقم امروز چیکارا کردی
هانا:هیچی دیگه مثل همیشه از شرکت به خونه از خونه به شرکت
مینگیو:چ زندگیی داری تو دختر
هانا: چشم حسودا کور
چشم غره ای بهم رفت درجوا
کوک: راستی مینگی خبر جدیدی راجب اون نیس
مینگی:نه فقط انگار چند روزه اینده قراره باز یه فلاکت به بار بیاره
اینا چطور از همه کارام باخبر میشدن قطعا ی جاسوس بینمون بود باید میفهمیدم کیه
کوک: از دسته این بشر ارامش نداریم
مینگیو:ازش خوشم میاد خیلی باهوشه(خنده)کاش صورتشم نشون میداد
کوک: وقتی کشتمش میتونی مغزشو برداری برا خودت
جوری راجبم حرف میزد که مطمئنن اگه میفهمید تانا منم همینجا کارمو میساخت
مینگیو: هییی پسر دیوونه شدیاا
کوک: تموم کنیم اینو بهتره گفتم هانا بیاد حالم خوب شه که بازم بحثه اونه
دستمو دور گردنش انداختم و لپشو بوسیدم برای اینکه دلیل حال بدش اون سایدم بود که همه ازش ترس داشتن
هانا:خب دیگه دوستان من گشنمه
مینگیو: غذا سفارش دادیم الاناس که برسه صب کن
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
همون لحظه صدای در اومد مینگیو پاشدو گفت
_بفرمااا رسیدن
رفت که غذاهارو بگیره یهو صدای دادش که اسم کوکو صدا میزد بلند شد
۵.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.