پارت نوزدهم
پارت نوزدهم
خدمتکار ک خانم آکچی نام داشت، بادشنیدن صدا ب سمت اتاق ناکاهارا رفت و با بدن بی جونش مواجه شد،اولین کاری ک ذهنش رسید،خبر دادن ب آقای اوسامو بود،پس موبایلشو برداشت و ب آقای اوسامو خبر داد
_آقای اوسامو،آقای ناکاهارا بیهوش شدن،لطفا سریع خودتونو برسونید
تقریبا پنج ثانیه بعد زنگ در ب صدا در اومد و اوسامو سراسیمه وارد شد.
سمت اتاق ناکاهارا پا تند کرد و سریع بدنش رو در آغوش کشید،بو.سه ای روی پیشونیش کاشت و با پشت دستش دمای بدنش رو چک کرد.
دازای: تب داره،توی یه ظرف آب بریز و با یه حوله بیار.
آکچی همون کارو انجام داد، توی ظرف آب ریخت و با یه حوله برای اوسامو برد
اوسامو، ناکاهارا رو روی تخت خوابوند و حوله رو خیس کرد و روی پیشونیش گذاشت.این کارو چندید بار تکرار کرد تا تب ناکاهارا پایین اومد
دازای: خانم آکچی، لطفا یه غذای خوب برای جویا درست کنین، ضعیف شده
_چشم آقا
آکچی رفت ک غذا درست کنه، اوسامو هم کنار تخت ناکاهارا زانو زده بود و ب چهره ی زیبای معشوقش زل زده بود
دازای:
چویا، ازت خواهش میکنم سالم بمون،خب؟
چشماشو باز کرد و با اون دوتا تیله ی اقیانوسیش بهم زل زد
دازای: اون بیدار شدی!
یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین اومد، دستشو بالا آورد و روی صورتم حرکت داد، نگاقم فقل انگشتای خوشگلش شد
چویا: اجزای صورتتو میتونم حس کنم،پس چرا چهره نداری
با بغض زمزمه کرد و لبخند کوچیکی زدم
یکم ک دستشو رو صورتم حرکت داد انگار متعجب شد، یهو رو تخت نشست
چویا: اوه دازای تویی؟ ببخشید اینجا چیکار میکنی؟
دازای: تو الان میتونی چهره منو ببینی؟
چویا: آره....
اینم از پارت عزیزان😔
امیدوارم از این پارن خوشتون بیاد
لایک و کامنت هم بزارین😊😊
خدمتکار ک خانم آکچی نام داشت، بادشنیدن صدا ب سمت اتاق ناکاهارا رفت و با بدن بی جونش مواجه شد،اولین کاری ک ذهنش رسید،خبر دادن ب آقای اوسامو بود،پس موبایلشو برداشت و ب آقای اوسامو خبر داد
_آقای اوسامو،آقای ناکاهارا بیهوش شدن،لطفا سریع خودتونو برسونید
تقریبا پنج ثانیه بعد زنگ در ب صدا در اومد و اوسامو سراسیمه وارد شد.
سمت اتاق ناکاهارا پا تند کرد و سریع بدنش رو در آغوش کشید،بو.سه ای روی پیشونیش کاشت و با پشت دستش دمای بدنش رو چک کرد.
دازای: تب داره،توی یه ظرف آب بریز و با یه حوله بیار.
آکچی همون کارو انجام داد، توی ظرف آب ریخت و با یه حوله برای اوسامو برد
اوسامو، ناکاهارا رو روی تخت خوابوند و حوله رو خیس کرد و روی پیشونیش گذاشت.این کارو چندید بار تکرار کرد تا تب ناکاهارا پایین اومد
دازای: خانم آکچی، لطفا یه غذای خوب برای جویا درست کنین، ضعیف شده
_چشم آقا
آکچی رفت ک غذا درست کنه، اوسامو هم کنار تخت ناکاهارا زانو زده بود و ب چهره ی زیبای معشوقش زل زده بود
دازای:
چویا، ازت خواهش میکنم سالم بمون،خب؟
چشماشو باز کرد و با اون دوتا تیله ی اقیانوسیش بهم زل زد
دازای: اون بیدار شدی!
یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین اومد، دستشو بالا آورد و روی صورتم حرکت داد، نگاقم فقل انگشتای خوشگلش شد
چویا: اجزای صورتتو میتونم حس کنم،پس چرا چهره نداری
با بغض زمزمه کرد و لبخند کوچیکی زدم
یکم ک دستشو رو صورتم حرکت داد انگار متعجب شد، یهو رو تخت نشست
چویا: اوه دازای تویی؟ ببخشید اینجا چیکار میکنی؟
دازای: تو الان میتونی چهره منو ببینی؟
چویا: آره....
اینم از پارت عزیزان😔
امیدوارم از این پارن خوشتون بیاد
لایک و کامنت هم بزارین😊😊
۲.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.