پروژه شکست خورده پارت 42 : تصمیم گیری
پروژه شکست خورده پارت 42 : تصمیم گیری
النا 🤍🌼 :
رو تخت دراز کشیده بودم .
پنجره اتاق تا ته باز بود و باد سرد اول پاییز به داخل اتاق میومد .
داشتم به طرف تاریکم فکر میکردم .
یعنی میتونستم کنترلش کنم ؟
اگه میخواستم این کارو کنم یعنی باید دوباره به اون فضای پوچ و تاریک برمیگشتم و با طرف تاریکم روبهرو میشدم .
و احتمالا طرف تاریکم سعی میکرد از کنترل کردنش ناامیدم کنه و دوباره خودشو نشون میداد .
ولی نه .
باید امتحان کنم .
به خاطر امنیت دوستامم که شده باید سعی کنم .
ولی .... نه الان .
الان تنها چیزی که نیاز دارم آرامش مطلقه .
دو هفته دیگه هالووین بود .
هم من و هم شدو باید سعی میکردیم احساساتی مثل ترس ، غم و عصبانیت که طرف تاریکمون رو بیدار میکردن از خودمون دور کنیم وگرنه .....
وگرنه قطعا یه داستان ترسناک خوب که بر اساس واقعیت هست رو برای هالووین بعدی به وجود میاریم .
سرمو محکم تکون دادم و سعی کردم دیگه به این موضوع فکر نکنم .
در اتاق خیلی آروم باز شد و امی اومد داخل .
امی ـ وای دختر ، چرا اون پنجره رو نمی بندی ؟ اینجوری مریض میشی .
ـ امی .... من و شدو مریض نمیشیم . یادته ؟
امی ـ اوه ! درست میگی . یادم رفته بود .
ـ شدو خوابه ؟
امی ـ فکر کنم . صدایی از اتاقش بیرون نمیاد .
ـ که اینطور . میدونی .... باید استراحت کنم . نمیخوام بهم استرس وارد بشه .
دروغ میگفتم .
میخواستم امی بره تا بعدا به شدو سر بزنم .
امی ـ باشه . شب بخیر .
و از اتاق رفت بیرون .
منتظر شدم تا چند دقیقه بگذره تا امی بهم مشکوک نشه .
همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم باد سرد باعث شد برای کرم نگه داشتن خودم جمع بشم و تو همون حال خوابم برد .
شدو ❤️🖤 :
ساعت دو و نیم یا سه شب بود .
احساس میکردم زیادی خوابیدم پس بیدار شدم .
خیلی تشنم بود .
وقتی آب میخوردم عذاب وجدان عجیبی سراسر بدنم رو گرفت و باعث شد آب بپره تو گلوم .
سونیک ـ شدز خوبی ؟
با صدای خفه ای گفتم ـ آره ... آره چیزی نیست .
سونیک دستشو گذاشت رو شونم .
نشستم رو صندلی .
ـ به نظرت باید حقیقت رو به النا بگم ؟
سونیک ـ درمورد ؟
ـ آهنگ .... آهنگی که با خودش زمزمه میکنه .
سونیک ـ اممممم .... من واقعا نمیدونم .
و دستشو گذاشت پشت گردنش .
سونیک ـ شما مدت بیشتری با ماریا بودید . اگه کسی بدونه بعد از دونستن حقیقت النا چه احساسی پیدا میکنه اون تویی .
یه آه کوتاه کشیدم .
ـ باید بهش بگم .
سونیک ـ فک کنم تصمیم درست همین باشه .
و لبخند زد .
به سمت راه پله ها رفتم .
با هر پله که بالا میرفتم ضربان قلبم تندتر میشد .
در اتاق رو باز کردم .
ـ النا باید یچیزی رو بهت ....
النا روی تخت جمع شده بود و خوابش برده بود .
لبخند زدم .
رفتم و روش پتو کشیدم و پنجره رو بستم .
با خودم گفتم ـ فردا صبح بهش میگم . قول میدم .
اینم از این پارت ببخشید دیر شد 😅
النا 🤍🌼 :
رو تخت دراز کشیده بودم .
پنجره اتاق تا ته باز بود و باد سرد اول پاییز به داخل اتاق میومد .
داشتم به طرف تاریکم فکر میکردم .
یعنی میتونستم کنترلش کنم ؟
اگه میخواستم این کارو کنم یعنی باید دوباره به اون فضای پوچ و تاریک برمیگشتم و با طرف تاریکم روبهرو میشدم .
و احتمالا طرف تاریکم سعی میکرد از کنترل کردنش ناامیدم کنه و دوباره خودشو نشون میداد .
ولی نه .
باید امتحان کنم .
به خاطر امنیت دوستامم که شده باید سعی کنم .
ولی .... نه الان .
الان تنها چیزی که نیاز دارم آرامش مطلقه .
دو هفته دیگه هالووین بود .
هم من و هم شدو باید سعی میکردیم احساساتی مثل ترس ، غم و عصبانیت که طرف تاریکمون رو بیدار میکردن از خودمون دور کنیم وگرنه .....
وگرنه قطعا یه داستان ترسناک خوب که بر اساس واقعیت هست رو برای هالووین بعدی به وجود میاریم .
سرمو محکم تکون دادم و سعی کردم دیگه به این موضوع فکر نکنم .
در اتاق خیلی آروم باز شد و امی اومد داخل .
امی ـ وای دختر ، چرا اون پنجره رو نمی بندی ؟ اینجوری مریض میشی .
ـ امی .... من و شدو مریض نمیشیم . یادته ؟
امی ـ اوه ! درست میگی . یادم رفته بود .
ـ شدو خوابه ؟
امی ـ فکر کنم . صدایی از اتاقش بیرون نمیاد .
ـ که اینطور . میدونی .... باید استراحت کنم . نمیخوام بهم استرس وارد بشه .
دروغ میگفتم .
میخواستم امی بره تا بعدا به شدو سر بزنم .
امی ـ باشه . شب بخیر .
و از اتاق رفت بیرون .
منتظر شدم تا چند دقیقه بگذره تا امی بهم مشکوک نشه .
همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم باد سرد باعث شد برای کرم نگه داشتن خودم جمع بشم و تو همون حال خوابم برد .
شدو ❤️🖤 :
ساعت دو و نیم یا سه شب بود .
احساس میکردم زیادی خوابیدم پس بیدار شدم .
خیلی تشنم بود .
وقتی آب میخوردم عذاب وجدان عجیبی سراسر بدنم رو گرفت و باعث شد آب بپره تو گلوم .
سونیک ـ شدز خوبی ؟
با صدای خفه ای گفتم ـ آره ... آره چیزی نیست .
سونیک دستشو گذاشت رو شونم .
نشستم رو صندلی .
ـ به نظرت باید حقیقت رو به النا بگم ؟
سونیک ـ درمورد ؟
ـ آهنگ .... آهنگی که با خودش زمزمه میکنه .
سونیک ـ اممممم .... من واقعا نمیدونم .
و دستشو گذاشت پشت گردنش .
سونیک ـ شما مدت بیشتری با ماریا بودید . اگه کسی بدونه بعد از دونستن حقیقت النا چه احساسی پیدا میکنه اون تویی .
یه آه کوتاه کشیدم .
ـ باید بهش بگم .
سونیک ـ فک کنم تصمیم درست همین باشه .
و لبخند زد .
به سمت راه پله ها رفتم .
با هر پله که بالا میرفتم ضربان قلبم تندتر میشد .
در اتاق رو باز کردم .
ـ النا باید یچیزی رو بهت ....
النا روی تخت جمع شده بود و خوابش برده بود .
لبخند زدم .
رفتم و روش پتو کشیدم و پنجره رو بستم .
با خودم گفتم ـ فردا صبح بهش میگم . قول میدم .
اینم از این پارت ببخشید دیر شد 😅
۲.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.