سلام من میلاد هستم و تازه عمومیو گرفتم و مدتیم میشه با زه
سلام من میلاد هستم و تازه عمومیو گرفتم و مدتیم میشه با زهرا خانومم نامزد هستم چند وقت پیش زهرا سرماخوردگی بدی گرفت و خب با قرص و امپول و...زهرا خانوم منم خوب شد البته بعد پنج روز ،منم که هرروز خونشون بودم و طبیعتا ازش گرفتم البته به قول خودش از اون نگرفتم از مریضام گرفتم .از اونجا که تنبلم هستم بهانه خوبی شد استراحت کنم و درس خوندن واسه تخصصم تموم شه البته امسال تخصص میدما 😊 زهرا تازه خوب شده بود منم معلوم بود سرماخوردم ولی جدی نبود ناگفته نمونه از اونجایی که خواهرم زیاد میاد خونمون طبیعتا امیرعلی(خواهر زاده م) هم یکم مریض بود ولی خب نه خیلی با استراحت بهتر میشد .تا چهارشنبه که شبش مریم خانوم ،خواهر امین (دختر عموی زهرا)عمو رضا(بابای زهرا) اینا رو دعوت کرده بود خونشون.به منم زنگ زدن که منتظرم اند وراه پیچوندن ندارم .امینم زنگ زد که اونم میاد قرار شد زهرا اینا زود تر برن ،امینم بیاد بیمارستان منم بعد کارم با یه ماشین باهم بریم 😊 تو دوره ای بود که این سرماخوردگی جدیدام زیاد شده بود.منم که از قبل یکم مریض بودم با وجود اون مریض های کوچولو بدترم شدم .آخ آخ یه خانوم کوچولو اونده بود اسمش لعیا بود از بغل داداشش پایین نمیومد به زور تو همون جا معاینش کردم و خواستم نسخه بنویسم با اون چشمای اشکیش زل زده بود بهم .منممیخواستم یه امپول کوچولو بنویسم و شربت که تا گفتم لعیا خانومی باید یه امپول خیلی خیلی کوچولو هم بزنه ،چنانگریه کرد که اشک خودمم دراومد و بیخیال شدم فقط قول داد داروهاشو بخوره سروقت حالا یکم دیرتر خوب شه😊 یه کوچولوی دیگماومده بود که عمرا یادم برتش یه اقا پسر پنج ساله که مهدکودکم میرفت کلی هم شعر بلد بود اسمشم ارین بود.که تا وارد شد با چشمای اشکی اومد نشست روبه روی من و گفت گوشم خیلی درد میکنه و زد زیر گریه .خلاصه با اندکی صبر و دراوردن روپوش تا از ترسش کم کنیم یکم ،اروم شد و گذاشت نگاه کنم گوششو .خب طبق معمول عفونتش زیاد بود و منم براش یدونه پنیسیلین و کلی انتیبیوتیک خوراکی داده بودم که گریه میکرد که عمو امپول نزنم دیگه با کلی از این حرفا که تو شجاعی من میدونم تحملشو داری راضی شد ولی به شرطی که خودم بزنم با پدرش رفتن و نسخه شو گرفتن .منم چندتا مریض دیدم تا آرین کوچولو با کیسه داروهاش اومد تو ولی باباش نیومد گفتم عمو میخوای بگم بابا بیاد گفت نه .تنهایی امپول بزنم گفتم باشه حالا بیا یه شکلات از رو میز من بردار تا من امادش کنم اول یه کوچولو به دستت بزنم بعد اگه حساسیت نداشتی به پات .خیلی مظلوم گفت میشه یدونه فقط بزنم گفتم عمو درد نداره قول میدم(آخ که چقدرم من توروز به این جوجوها قول الکی میدم خدا خودش ببخشتم)تست رو اماده کردم بهش گفتم بشینه جای خودم شکلاتش هنوز تو دستش بود .شکلاتشم باز کردم گذاشتم دهنش گفتم میکش بزنه جلوش زانو زدم دستشو گرفتم اروم دستشو میمالیدم که اشکاش اومد سرشو بوگردوندمو و پنبه کشیدم و نیدلو فرو کردم یه ایییییی کشدار گفت و منم گفتم تموم تا سوزنو کشیدم بیرون یهو کلی اشک از اون دوتا چشماش اومد .صورتشو شست و قرار شد بیرون منتظر بمونه تا تست جواب بده .خودمم حس میکردم سرم یذره سنگینه و گلومم که درد میکرد از قبل .خلاصه یه مریض دیگم دیدم که متاسفانه یه اقا پسر بودن که تو درگیری اسیب دیده بود و شست و شوی زخم و بخیه شم یکم طول کشید تا اومدم و دستامو شستم که برم سمت اتاقم دیدم آرین هنوز نشسته .تا منو دید اومد خودش دستشو نشونم داد .بردمش تو اتاق و گفتم بخوابه رو تخت که ریزه بود و قدش نمیرسید بلندش کردم گذاشتمش رو تختو امپولو اماده کردم خواستم تو دوتا سرنگ بکشم که ازش پرسیدم همش میگفت عمو فقط یه سوزن بزنیا دیگه اخر با لیدوکایین تو یه سرنگ کشیدم .بدجور میترسید کلی باهاش حرف زدم تا خودشو شل بگیره بازم گریه میکرد.دیگه به ناچار تزریق کردم براش که کلی گریه کرد.بعدم ماساژ دادم براش بغلش کردم دادمش دست باباش .که یهو دیدم امینم نشسته منتظر و گفت چرا اشک بچه رو درمیاری جلاد بعدم اومد تو و منم اماده شدم بریم که منشی گفت یه مریض اومده خیلی بی تابی میکنه ببینمش بعد برم اگه میشه.امینم نشسته بود تو مطب دیگه بیرون نرفت .یه دختر کوچولو با مامان و بابا و خواهربزرگش.بعد معاینه ی خواهرش نوبت خودش شد که از لای چادر مامانش کنار نمیومد و عین موش قایم شده بود .مامانشم فوق العاده خانوم خوش اخلاقی بود و از ما عذر خواهی کرد و اروم اروم راضیش کرد با صحبت که نترسه گذاشت معاینش کردم و دوباره رفت تو بغل مامانش قایم شد .این کوچولوهم عین قبلی ها سرماخورده بود ولی خب با وجود گلودردش و عفونت گلوش گوشش درگیر نشده بود.میخواستم نسخه بنویسم که به مامانش گفتم تبش
۹۷.۳k
۲۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.