کینه
#کینه
#قسمت هفتم
در حالی که آرش به چشمان معصوم ساناز نگاه می کرد ، گفت: نگران نباش نمیذارم دست تاتائیس به تو برسه ولی به من قول بده که زودتر از اینجا دور بشی و برگردی خونتون چون اگه پدرم یا تاتائیس پیدات کنند دیگه کاری از من بر نمیاد.
آرش دستهای ساناز رو باز کرد و بهش گفت از در پشتی فرار کنه. پیرمرد که دید آرش دیر کرده گفت : پس دختره کجاست؟
_ مثل اینکه دستاشو محکم نبسته بودم طنابا رو باز کرده و رفته.
_مگه توی بی عرضه پیشش نبودی
_ببخشید پدر حواسم بهش نبود الان میرم دنبالش نمیتونه جای دوری بره
_پسری احمق معلومه که باید بری پیداش کنی زود برو دنبالش قبل اینکه از دستش بدیم
آرش هم بدون معطلی حرف پدرشو گوش کرد. در قصر تاتائیس من رو به آشپزخونه ی قصر بردند اونجا یه زن چاق و زشت رییس بود، اسمش کبری بود. در حالی که دستش دیگ بزرگی بود اومد طرف من و دیگ رو انداخت جلوی من و گفت: نگاه قیافشو عین ذلیل مرده هاست زود بگیر این دیگ رو تمیز کن قبل اینکه لهت نکردم. هیچوقت فکر نمیکردم یه روز باید دیگ به این بزرگی بشورم ولی چاره ای هم نداشتم. نرگس و غزل هم به قسمت آموزش نظامی رفتند، اونجا زنی به اسم تارا دخترای تازه وارد رو آموزش می داد. تارا یه نگاه به نرگس کرد و گفت: هیکل و قد و قواره ی خوبی داری چی از جنگیدن بلدی؟
_هیچی ولی می تونم زود یاد بگیرم ، چون آدم خیلی باهوشی هستم
_ باهوش بودن خوبه ولی اینجا باید شجاع باشی ما فقط به دخترهای نترس احتیاج داریم
غزل که از نظر سن و سال خیلی کوچیک بود و اصلا از این اوضاع راضی نبود گفت: نکنه منم باید آموزش ببینم؟
_آره تو هم باید ببینی حالا دوتاتون برید یه گوشه بایستید تا شما رو داخل یکی از دسته ها بزارم....
@kineh2018
#قسمت هفتم
در حالی که آرش به چشمان معصوم ساناز نگاه می کرد ، گفت: نگران نباش نمیذارم دست تاتائیس به تو برسه ولی به من قول بده که زودتر از اینجا دور بشی و برگردی خونتون چون اگه پدرم یا تاتائیس پیدات کنند دیگه کاری از من بر نمیاد.
آرش دستهای ساناز رو باز کرد و بهش گفت از در پشتی فرار کنه. پیرمرد که دید آرش دیر کرده گفت : پس دختره کجاست؟
_ مثل اینکه دستاشو محکم نبسته بودم طنابا رو باز کرده و رفته.
_مگه توی بی عرضه پیشش نبودی
_ببخشید پدر حواسم بهش نبود الان میرم دنبالش نمیتونه جای دوری بره
_پسری احمق معلومه که باید بری پیداش کنی زود برو دنبالش قبل اینکه از دستش بدیم
آرش هم بدون معطلی حرف پدرشو گوش کرد. در قصر تاتائیس من رو به آشپزخونه ی قصر بردند اونجا یه زن چاق و زشت رییس بود، اسمش کبری بود. در حالی که دستش دیگ بزرگی بود اومد طرف من و دیگ رو انداخت جلوی من و گفت: نگاه قیافشو عین ذلیل مرده هاست زود بگیر این دیگ رو تمیز کن قبل اینکه لهت نکردم. هیچوقت فکر نمیکردم یه روز باید دیگ به این بزرگی بشورم ولی چاره ای هم نداشتم. نرگس و غزل هم به قسمت آموزش نظامی رفتند، اونجا زنی به اسم تارا دخترای تازه وارد رو آموزش می داد. تارا یه نگاه به نرگس کرد و گفت: هیکل و قد و قواره ی خوبی داری چی از جنگیدن بلدی؟
_هیچی ولی می تونم زود یاد بگیرم ، چون آدم خیلی باهوشی هستم
_ باهوش بودن خوبه ولی اینجا باید شجاع باشی ما فقط به دخترهای نترس احتیاج داریم
غزل که از نظر سن و سال خیلی کوچیک بود و اصلا از این اوضاع راضی نبود گفت: نکنه منم باید آموزش ببینم؟
_آره تو هم باید ببینی حالا دوتاتون برید یه گوشه بایستید تا شما رو داخل یکی از دسته ها بزارم....
@kineh2018
۲.۶k
۰۱ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.