فیک دورایاکی کوچولو پارت ۱
از زبان هاناکو
اون روز صبح که بیدار شدم باز دیدم چیفویا داره میره گنگ ، بازم مثل همیشه ازش خواستم که منم باهاش برم ولی بازم مثل همیشه اجازه نداد . من : خب چرا نمیتونم بیام ؟ چیفویا : این جور جاها برای دختر جوونی مثل تو مناسب نیست ممکنه آسیب ببینی تازه مطمئنم اگه به مایکی بگم اون هم مخالفت میکنه من که نمیتونم همیشه ازت محافظت کنم . من : ولی تو که هنوز ازش نپرسیدی شاید بزاره و اینکه من خودم میتونم از خودم محافظت کنم و تازه ، ما هم سنیم 😑 چیفویا : نه . ولی وقتی قبول نکرد دیگه بیخیال شدم ، رفتم یکم پنکیک درست کردم ، وقتی خوردیم هم باهم رفتیم به مدرسه ( اینجا چیفویا و اعضای دیگه ی گنگ معمولا بعد از مدرسه میرن گنگ 😅 ) * پرش زمانی به ساعت ۱۲ * امروز مدرسه زود تعطیل شد از چیفویا و بقیه خداحافظی کردم و رفتم خونه . یکم که گذشت حوصلم سر رفت و با دوستام رفتم بیرون . رفتیم کافه خوراکی خوردیم و بعدش برگشتیم که تو راه برگشت . میکو ( یکی از دوست های هاناکو ) گفت : هاناکو ، اون چیفویا نیست ؟ . و به یه کوچه یه باریک که ازش صدا هایی میومد اشاره کرد . با سرعت دویدم و رفتم اونجا دیدم ، آره واقعا چیفویاست ! داشت با یه مرد تقریبا ۴۰ ساله دعوا میکرد و بهش مشت و لگد میزد . خیلی ترسیدم و با صدای لرزون گفتم : چی چیفویا ؟ 😨😱 چیفویا روش رو کرد به طرف من و با یه نگاه ترسناک بهم نگاه کرد و همونطور که اون مرده رو زمین افتاده بود و چیفویا یکی از پاهاش رو روش گذاشته بود گفت : از اینجا برو خیلی خطر ناکه 😠😰 اومدم نزدیک تر نگرانش بودم اگه آسیب ببینه چی ؟ من : دِمو ... 😰 چیفویا : ولی نداره حالا هم از اینجا برو ، نمیخوام آسیب ببینی ، مایکی گفت که عضو یکی از قوی ترین گنگ هاست که علیه گنگ توکیو مانجیه ، نمیخوام اگه هم من چیزیم شد اتفاقی برات بیوفته پس برو 😠😖 منم از ترس سریع فرار کردم ، لعنتی اگه یکم قوی تر بودم شاید میتونستم کمکش کنم ، که بفهمه من از پس خودم بر میام و میتونم تو گنگ توکیو مانجی عضو باشم ، لعنتی لعنتی لعنتی ... * پرش زمانی به ساعت ۱۰ شب * رو مبل نشسته بودم و با گوشیم بازی میکردم که صدای زنگ در رو شنیدم با خوشحالی رفتم در رو باز کردم چیفویا بود ! خوشحال بودم که حالش خوبه دستام رو باز کردم و با ذوق گفتم : چیفویا جون ، خوشحالم که حالت خوبه 😊😆☺️🥰 که یه دفعه چیفویا تعادلش رو از دست داد و افتاد منم گرفتمش ، در رو بستم و یه دفعه افتادم رو زمین ، نشستم و محکم بغلش کردم ... من : چیفویا ؟ 😨😱 سرش رو آوردم بالا و دیدم صورتش حسابی خونی شده بدنش هم قرمز شده بود ( اون موقع مثلا چیفویا فقط شلوارش پاش بود ، حالا یه جوری تصور کنین دیگه به من ربطی نداره و اینکه چیفویا سیکس پک داره ) بلندش کردم و بردمش گذاشتمش تو تختش
اون روز صبح که بیدار شدم باز دیدم چیفویا داره میره گنگ ، بازم مثل همیشه ازش خواستم که منم باهاش برم ولی بازم مثل همیشه اجازه نداد . من : خب چرا نمیتونم بیام ؟ چیفویا : این جور جاها برای دختر جوونی مثل تو مناسب نیست ممکنه آسیب ببینی تازه مطمئنم اگه به مایکی بگم اون هم مخالفت میکنه من که نمیتونم همیشه ازت محافظت کنم . من : ولی تو که هنوز ازش نپرسیدی شاید بزاره و اینکه من خودم میتونم از خودم محافظت کنم و تازه ، ما هم سنیم 😑 چیفویا : نه . ولی وقتی قبول نکرد دیگه بیخیال شدم ، رفتم یکم پنکیک درست کردم ، وقتی خوردیم هم باهم رفتیم به مدرسه ( اینجا چیفویا و اعضای دیگه ی گنگ معمولا بعد از مدرسه میرن گنگ 😅 ) * پرش زمانی به ساعت ۱۲ * امروز مدرسه زود تعطیل شد از چیفویا و بقیه خداحافظی کردم و رفتم خونه . یکم که گذشت حوصلم سر رفت و با دوستام رفتم بیرون . رفتیم کافه خوراکی خوردیم و بعدش برگشتیم که تو راه برگشت . میکو ( یکی از دوست های هاناکو ) گفت : هاناکو ، اون چیفویا نیست ؟ . و به یه کوچه یه باریک که ازش صدا هایی میومد اشاره کرد . با سرعت دویدم و رفتم اونجا دیدم ، آره واقعا چیفویاست ! داشت با یه مرد تقریبا ۴۰ ساله دعوا میکرد و بهش مشت و لگد میزد . خیلی ترسیدم و با صدای لرزون گفتم : چی چیفویا ؟ 😨😱 چیفویا روش رو کرد به طرف من و با یه نگاه ترسناک بهم نگاه کرد و همونطور که اون مرده رو زمین افتاده بود و چیفویا یکی از پاهاش رو روش گذاشته بود گفت : از اینجا برو خیلی خطر ناکه 😠😰 اومدم نزدیک تر نگرانش بودم اگه آسیب ببینه چی ؟ من : دِمو ... 😰 چیفویا : ولی نداره حالا هم از اینجا برو ، نمیخوام آسیب ببینی ، مایکی گفت که عضو یکی از قوی ترین گنگ هاست که علیه گنگ توکیو مانجیه ، نمیخوام اگه هم من چیزیم شد اتفاقی برات بیوفته پس برو 😠😖 منم از ترس سریع فرار کردم ، لعنتی اگه یکم قوی تر بودم شاید میتونستم کمکش کنم ، که بفهمه من از پس خودم بر میام و میتونم تو گنگ توکیو مانجی عضو باشم ، لعنتی لعنتی لعنتی ... * پرش زمانی به ساعت ۱۰ شب * رو مبل نشسته بودم و با گوشیم بازی میکردم که صدای زنگ در رو شنیدم با خوشحالی رفتم در رو باز کردم چیفویا بود ! خوشحال بودم که حالش خوبه دستام رو باز کردم و با ذوق گفتم : چیفویا جون ، خوشحالم که حالت خوبه 😊😆☺️🥰 که یه دفعه چیفویا تعادلش رو از دست داد و افتاد منم گرفتمش ، در رو بستم و یه دفعه افتادم رو زمین ، نشستم و محکم بغلش کردم ... من : چیفویا ؟ 😨😱 سرش رو آوردم بالا و دیدم صورتش حسابی خونی شده بدنش هم قرمز شده بود ( اون موقع مثلا چیفویا فقط شلوارش پاش بود ، حالا یه جوری تصور کنین دیگه به من ربطی نداره و اینکه چیفویا سیکس پک داره ) بلندش کردم و بردمش گذاشتمش تو تختش
۲.۱k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.