[ازدواج اجباری] پارت 14{ پارت آخر}
[ازدواج اجباری] پارت 14{ پارت آخر}
گفتم تو اینجا چیکار میکنی رفت چاقو رو گذاشت زیر گردن جونگ کوک و گفت که نمیزارم با اون زندگی کنی گفتمش که باشه من با تو ازدواج میکنم اونهم قبول کرد و اومد نزدیکم و جونگ کوک اومد نزدیک که کای رو بزنه کای میخواست یه چاقو بزنه به جونگ کوک که اشتباهی زد به شکم من و یه نفر که اونجا بود پلیس و خبر کرد و پلیس رسید و کای رو گرفت و آمبولانس رو خبر کردن منو گذاشتن تو آمبولانس و جونگکوک میدیدم که خیلی گریه میکرد و از دکتر میپرسید که حال بچه چطوره؟ دکتر میگفت بعید بدونم زنده باشه اگه بمیره دیگه ا.ت باردارد هم نمیشه و جونگکوک گفت من زیاد ناراحت نیستم که چرا من پدر نشدم ناراحتم چون برادر کوچیک ترم هم اینجوری شد که مرد
رسیدیم بیمارستان منو بردن اتاق عمل
[از زبان جونگ کوک]
چهار ساعتی بود که ا.ت تو اتاق عمل بود خیلی بفکرش بودم که دکتر اومد و گفت هم حاله ا.ت خوبه هم پچتون و من هم خیلی خوشحال شدم
(نه ماه بعد)
بچه بدنیا اومد
و بعد پدرو مادر ا.ت و مادرم اومدن بدیدن بچه گفتن باید برگردین سئول (کره)
(یک سال بعد)
ما تو کره بودیم خودمو و ا.ت و دختر قشنگم روزی تصمیم گرفتیم که بچه رو بدیم به مامانم و بریم بار رفتیم و بچه رو دادیم به مامانم و با ا.ت رفتیم بار و دیدیم که جیمین و شوگا و تهیونگ و زناشون اونجان و رفتیم باهم نوشیدنی خوردیم
و رقصیدیم من هم الان خیلی خوشحال بودم که ا.ت رو داشتم
{تمام شد}
گفتم تو اینجا چیکار میکنی رفت چاقو رو گذاشت زیر گردن جونگ کوک و گفت که نمیزارم با اون زندگی کنی گفتمش که باشه من با تو ازدواج میکنم اونهم قبول کرد و اومد نزدیکم و جونگ کوک اومد نزدیک که کای رو بزنه کای میخواست یه چاقو بزنه به جونگ کوک که اشتباهی زد به شکم من و یه نفر که اونجا بود پلیس و خبر کرد و پلیس رسید و کای رو گرفت و آمبولانس رو خبر کردن منو گذاشتن تو آمبولانس و جونگکوک میدیدم که خیلی گریه میکرد و از دکتر میپرسید که حال بچه چطوره؟ دکتر میگفت بعید بدونم زنده باشه اگه بمیره دیگه ا.ت باردارد هم نمیشه و جونگکوک گفت من زیاد ناراحت نیستم که چرا من پدر نشدم ناراحتم چون برادر کوچیک ترم هم اینجوری شد که مرد
رسیدیم بیمارستان منو بردن اتاق عمل
[از زبان جونگ کوک]
چهار ساعتی بود که ا.ت تو اتاق عمل بود خیلی بفکرش بودم که دکتر اومد و گفت هم حاله ا.ت خوبه هم پچتون و من هم خیلی خوشحال شدم
(نه ماه بعد)
بچه بدنیا اومد
و بعد پدرو مادر ا.ت و مادرم اومدن بدیدن بچه گفتن باید برگردین سئول (کره)
(یک سال بعد)
ما تو کره بودیم خودمو و ا.ت و دختر قشنگم روزی تصمیم گرفتیم که بچه رو بدیم به مامانم و بریم بار رفتیم و بچه رو دادیم به مامانم و با ا.ت رفتیم بار و دیدیم که جیمین و شوگا و تهیونگ و زناشون اونجان و رفتیم باهم نوشیدنی خوردیم
و رقصیدیم من هم الان خیلی خوشحال بودم که ا.ت رو داشتم
{تمام شد}
۱۶.۹k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.