پارت۹۴
- مادر اين شتريه که در خونه ي همه مي خوابه!
از دل دل کردنش عصبي شدم و گفتم:
- اَه، عزيز يه باره بگو دارم مي ميرم، خلاصم کن ديگه!
عزيز چپ چپ نگام کرد و گفت:
- استغفرا... از رو دنده چپ بلند شديا، من بدبخت و بگو که شدم قاصد تو.
فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردي ذاتيش گفت:
- بابات زنگ زد الان.
- خب؟
- گفت شب مهمون دارين.
- کي؟!
- ننه منم گفتم يه دفعه اي نمي شه و حداقل مي ذاشتن براي يه شب ديگه، ولي خب بابات گفت اونا اصرار داشتن.
ديگه مطمئن بودم يه خبري هست، ولي از اين که از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم. راستش ديگه بعد از دو هفته ازش نا اميد شده بودم. عزيز ادامه داد:
- آره مادر، دختر پله و مردم رهگذر، يه وقت فکر نکني بابات مي خواد به زور شوهرت بده ها! فقط گفت اينا موقعيتشون خوبه و بهتره تو امشب يه کم به خودت برسي و مقبول جلوشون حاضر بشي.
با حرص گفتم:
- حالا انگار هميشه هپلي هستم!
بعد ادمه دادم:
- کي هستن حالا؟
- نمي دونم مادر! ولي بابات خيلي هول بود و کلي هم سفارش کرد.
نکنه کسي جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ واي خدا حالا چه خاکي تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نيومده؟ از وقتي که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونيش، آرامش هم از زندگي من پر زد. عزيز از جا بلند شد و گفت:
- پس ديگه سفارشت نمي کنما، اينا براي ساعت نه مي يان، تا اون موقع حاضر باش.
- چشم.
عزيز از مطيع بودن من تعجب کرد. زير لب صلواتي فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بيشتر وقت نداشتم. نمي دونستم بايد به خودم برسم يا اين که خيلي ساده ظاهر شم! اگه خونواده ي آرتان بودن، کلي بايد به خودم مي رسيدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم، ولي اگه کسي ديگه بود، ترجيح مي دادم شبيه دختراي کولي برم جلوشون تا من و نپسندن، ولي من که نمي دونستم کيه! اي آرتان خدا بگم چي کارت کنه! چرا يه خبر به من ندادي آخه؟! بالاخره تصميم گرفتم آراسته باشم، فوقش مي گفتم نمي خوام، بابا که نمي تونست زورم کنه! رفتم حموم و حسابي به خودم رسيدم. بعد هم که اومدم بيرون، يه دست کت و دامن ياسي رنگ که حسابي بهم مي اومد پوشيدم و موهام و سشوار زدم و ريختم دورم. خودم و که توي آينه نگاه کردم، از خودم خوشم اومد، ولي نمي دونستم روسري بايد سرم کنم يا نه! عادت نداشتم جلوي مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم، بالاخره من همين بودم، نمي تونستم که خودم و عوض کنم. کلي عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نيم که شد رفتم پايين. بابا هم اومده بود و در حال بستن کرواتش بود. با ديدن من لبخند زد و گفت:
- سلام دختر گلم!
از دل دل کردنش عصبي شدم و گفتم:
- اَه، عزيز يه باره بگو دارم مي ميرم، خلاصم کن ديگه!
عزيز چپ چپ نگام کرد و گفت:
- استغفرا... از رو دنده چپ بلند شديا، من بدبخت و بگو که شدم قاصد تو.
فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردي ذاتيش گفت:
- بابات زنگ زد الان.
- خب؟
- گفت شب مهمون دارين.
- کي؟!
- ننه منم گفتم يه دفعه اي نمي شه و حداقل مي ذاشتن براي يه شب ديگه، ولي خب بابات گفت اونا اصرار داشتن.
ديگه مطمئن بودم يه خبري هست، ولي از اين که از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم. راستش ديگه بعد از دو هفته ازش نا اميد شده بودم. عزيز ادامه داد:
- آره مادر، دختر پله و مردم رهگذر، يه وقت فکر نکني بابات مي خواد به زور شوهرت بده ها! فقط گفت اينا موقعيتشون خوبه و بهتره تو امشب يه کم به خودت برسي و مقبول جلوشون حاضر بشي.
با حرص گفتم:
- حالا انگار هميشه هپلي هستم!
بعد ادمه دادم:
- کي هستن حالا؟
- نمي دونم مادر! ولي بابات خيلي هول بود و کلي هم سفارش کرد.
نکنه کسي جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ واي خدا حالا چه خاکي تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نيومده؟ از وقتي که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونيش، آرامش هم از زندگي من پر زد. عزيز از جا بلند شد و گفت:
- پس ديگه سفارشت نمي کنما، اينا براي ساعت نه مي يان، تا اون موقع حاضر باش.
- چشم.
عزيز از مطيع بودن من تعجب کرد. زير لب صلواتي فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بيشتر وقت نداشتم. نمي دونستم بايد به خودم برسم يا اين که خيلي ساده ظاهر شم! اگه خونواده ي آرتان بودن، کلي بايد به خودم مي رسيدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم، ولي اگه کسي ديگه بود، ترجيح مي دادم شبيه دختراي کولي برم جلوشون تا من و نپسندن، ولي من که نمي دونستم کيه! اي آرتان خدا بگم چي کارت کنه! چرا يه خبر به من ندادي آخه؟! بالاخره تصميم گرفتم آراسته باشم، فوقش مي گفتم نمي خوام، بابا که نمي تونست زورم کنه! رفتم حموم و حسابي به خودم رسيدم. بعد هم که اومدم بيرون، يه دست کت و دامن ياسي رنگ که حسابي بهم مي اومد پوشيدم و موهام و سشوار زدم و ريختم دورم. خودم و که توي آينه نگاه کردم، از خودم خوشم اومد، ولي نمي دونستم روسري بايد سرم کنم يا نه! عادت نداشتم جلوي مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم، بالاخره من همين بودم، نمي تونستم که خودم و عوض کنم. کلي عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نيم که شد رفتم پايين. بابا هم اومده بود و در حال بستن کرواتش بود. با ديدن من لبخند زد و گفت:
- سلام دختر گلم!
۴.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.