مدرسه دوست داشتنی من پارت 9
+ وقتی رسیدیم بوسان درواقع انگار رسیدیم به تخت من هوففف نفسسسس راحتی می تونم تو شهر خود مون بکشم سرمو رو به آسمون دادن و نفس عمیقی کشیدم یکم همین طور موندم و که برخود شونه یکی به شونم به خودم اومدم........... هییی چتهههه
نامجون : ببخشید که وسط راه وایسادینا
+ اگه حق نگفته بود ک خودم می دونستم چجوری جوابشو بدم
ووکی: یعنی آخر از دست شما ها سر به بیابون میزنم
استاد چا: خب بچه ها امروز برین استراحت کنید عصر میریم به معبد بئومئوسا
+ چیزای زیادی در باره این معبد شنیدم ولی هیچ وقت نیومده بودم چون حرفایی هم در بارش میزدن که خوب نبوده ولی بلاخره رفتمممممم یهههه موقعی که رسیدیم یه خواب کوچیکی زدم و ووکی بیدارم کرد که بریم برا ناهار و باز غر غر زدنای آقا شروع شد
نامجون :یکم بیشتر می خوابیدی خوابالو
+ حوصلت سر رفته نه؟
نامجون :🙄
* بچه هااااا اینو شنیده بودین که اینجا هنوز کسایی هستن که از گذشته اینجا زندگی می کنن و میگن هردختری رو در کوهستان بگیرن اون حتما باید صیغه شاهزاده شه پشمامممم
** ولی فک نکنم واقعیت داشته باشه آروم باش
+ من چیزایی می دونم ولی خب
* چی می دونییی بگو اونیییی
+ خب باید قول بدین که اگرم گفتم سعی نکنین انجامش بدین خب؟؟؟
اینجا یه چشمه داره که میگن جاویدانه و یه ماهی توشه که هیچ وقت نمرده و دورشم طلاییه و شر شر آبی که میشنوین مال همونه
( تا اینجاش واقعیه ولی از این به بعد نه)
و افسانه گفتن هر کی نزدیک اونجا به اسرات گرفته میشه
* پشماممم من که دلم نمی خواد برمممم هوف خیلی ترسناک بنظر میرسه
سویا : این چرت وپرتا از کجا فهمیدی
+ چرت و پرت نیست سویا شاید واقعی باشه تو از کجا می دونی من 17 سال اینجا زندگی کردم حتما یه چیزایی می دونم
سویا : حتما رفتی اونجا از تو بعید نیست
+ خب بهتره دیگه دربارش حرف نزنیم
نامجون : اینا رو که داشتن می گفتن یهو غذا پرید تو گلوم و داشتم صرفه می کردم که
+ این آقای حولو که غذا هم نمی تونه بخوره بهش آب دادن و زدن پشت کمرش که یکم آروم شد و گفتم (هی آروم تر غذا بخور خب)
نامجون :شما اگه مث پیرزنا اینو چرتو پرتا رو نمی گفتین ای بلا هم سر من نمی یومد داشتم خفه میشدمممممم هم تقصیر شماست
+ هی تو بجای اینکه تقصیر ما بندازی خودت می خواستی درست غذا بخوری بعد به ما میگی پیرزن؟ آخه خسته نشدی از بس بهم گیر دادی کمک هم بهت بکنم باز بهم گیر میدی آخه چته به من بگو چه مشکلی با منن دارییی
(دیگه عصبیم کرده بود داد زدم سرش و اشک تو چشمام جمع شده بود کمکش هم میکردم باز باهام بد رفتاری می کرد به کدامین گناه نکرده آخه.... همه دور مون جمع شده بودن و حرفام که تموم شده بود از اونجا زدم بیرون که یکم آروم شم همیشه تا نزدیکی اون چشمه میرفتم ولی انگار یه چیزی مانعم میشد که نرم بچه بودم همش خواب های بدی در رابطه با اون قصه میدیم و همیشه نا آروم بودم ولی........)
نامجون : ببخشید که وسط راه وایسادینا
+ اگه حق نگفته بود ک خودم می دونستم چجوری جوابشو بدم
ووکی: یعنی آخر از دست شما ها سر به بیابون میزنم
استاد چا: خب بچه ها امروز برین استراحت کنید عصر میریم به معبد بئومئوسا
+ چیزای زیادی در باره این معبد شنیدم ولی هیچ وقت نیومده بودم چون حرفایی هم در بارش میزدن که خوب نبوده ولی بلاخره رفتمممممم یهههه موقعی که رسیدیم یه خواب کوچیکی زدم و ووکی بیدارم کرد که بریم برا ناهار و باز غر غر زدنای آقا شروع شد
نامجون :یکم بیشتر می خوابیدی خوابالو
+ حوصلت سر رفته نه؟
نامجون :🙄
* بچه هااااا اینو شنیده بودین که اینجا هنوز کسایی هستن که از گذشته اینجا زندگی می کنن و میگن هردختری رو در کوهستان بگیرن اون حتما باید صیغه شاهزاده شه پشمامممم
** ولی فک نکنم واقعیت داشته باشه آروم باش
+ من چیزایی می دونم ولی خب
* چی می دونییی بگو اونیییی
+ خب باید قول بدین که اگرم گفتم سعی نکنین انجامش بدین خب؟؟؟
اینجا یه چشمه داره که میگن جاویدانه و یه ماهی توشه که هیچ وقت نمرده و دورشم طلاییه و شر شر آبی که میشنوین مال همونه
( تا اینجاش واقعیه ولی از این به بعد نه)
و افسانه گفتن هر کی نزدیک اونجا به اسرات گرفته میشه
* پشماممم من که دلم نمی خواد برمممم هوف خیلی ترسناک بنظر میرسه
سویا : این چرت وپرتا از کجا فهمیدی
+ چرت و پرت نیست سویا شاید واقعی باشه تو از کجا می دونی من 17 سال اینجا زندگی کردم حتما یه چیزایی می دونم
سویا : حتما رفتی اونجا از تو بعید نیست
+ خب بهتره دیگه دربارش حرف نزنیم
نامجون : اینا رو که داشتن می گفتن یهو غذا پرید تو گلوم و داشتم صرفه می کردم که
+ این آقای حولو که غذا هم نمی تونه بخوره بهش آب دادن و زدن پشت کمرش که یکم آروم شد و گفتم (هی آروم تر غذا بخور خب)
نامجون :شما اگه مث پیرزنا اینو چرتو پرتا رو نمی گفتین ای بلا هم سر من نمی یومد داشتم خفه میشدمممممم هم تقصیر شماست
+ هی تو بجای اینکه تقصیر ما بندازی خودت می خواستی درست غذا بخوری بعد به ما میگی پیرزن؟ آخه خسته نشدی از بس بهم گیر دادی کمک هم بهت بکنم باز بهم گیر میدی آخه چته به من بگو چه مشکلی با منن دارییی
(دیگه عصبیم کرده بود داد زدم سرش و اشک تو چشمام جمع شده بود کمکش هم میکردم باز باهام بد رفتاری می کرد به کدامین گناه نکرده آخه.... همه دور مون جمع شده بودن و حرفام که تموم شده بود از اونجا زدم بیرون که یکم آروم شم همیشه تا نزدیکی اون چشمه میرفتم ولی انگار یه چیزی مانعم میشد که نرم بچه بودم همش خواب های بدی در رابطه با اون قصه میدیم و همیشه نا آروم بودم ولی........)
۴۶.۰k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.