ادامه ی پارت 22
ادامه ی پارت 22
( زمان استراحت)تهیون ، روی پشت بوم منتظر بومگیو بود... بومگیو بعد از چند دقیقه نفس نفس زنان رسید، تهیون:خوبی؟ چرا نفس نفس میزنی؟.. بومگیو:خ... خوبم... تهیون:خوب نیستی.. رنگت پریده... چی شده؟ بومگیو:فقط... سال بالایی ها.... تهیون:سال بالایی ها، چی؟ بومگیو:میخواستن اذیتم کنن.. منم مجبور شدم بدوام... تهیون دست بومگیو رو گرفت و اون را نزدیک خودش کرد:الان خوبی؟ بومگیو: اره... خوبم..
تهیون:از کی اذیتت میکنن؟ بومگیو:مهم نیست تهیون:خیلی هم مهمه، بگو! بومگیو:از... چند ماه پیش.. تهیون:چرا الان بهم میگی؟ بومگیو:به خاطر اینکه چند ماه پیش باهم دشمن بودیم تهیون:درسته... الان حالت خوبه؟ بومگیو:نگران نباش.. خوبم... تهیون:مطمعنی؟ بومگیو:اره.. از همیشه مطمعن ترم... تهیون:پس... قرارمون از همین الان شروع بشه تهیون کمی به بومگیو نزدیک شد.. بومگیو:الان؟ اینجا؟ رو پشت بوم مدرسه، عمرا..بومگیو چند قدم عقب رفت و تهیون چند قدم جلو:خب چی میشه؟ کسی اینجا نیست..امن ترین مکان همینجاست.. بومگیو:نه! تهیون:قبول کن.. لطفا! تهیون نگاه مظلومی به بومگیو کرد، با نگاه مظلوم تهیون دل سنگ هم اب میشد، چه برسه به بومگیو.. بومگیو:خب حالا... قیافتو اونجوری نکن... باشه تهیون لبخند شادی زد و نزدیکش شد و بوسه ی کوچکی روی پیشانی بومگیو کاشت...
بومگیو سرخ شد، به شدت سرخ.. تهیون: بومگیو،هیچوقت تنهات نمیزارم
قول میدم بومگیو تهیون را محکم در اغوش گرفت و دوباره طعم زندگی را چشید .. یک هفته به خوبی گذشت و مدرسه ها تمام شد، تهیون و بومگیو تو کافه قرار داشتند و تهیون تصمیم داشت امروز بومگیو را برای همیشه مال خود کند
( زمان استراحت)تهیون ، روی پشت بوم منتظر بومگیو بود... بومگیو بعد از چند دقیقه نفس نفس زنان رسید، تهیون:خوبی؟ چرا نفس نفس میزنی؟.. بومگیو:خ... خوبم... تهیون:خوب نیستی.. رنگت پریده... چی شده؟ بومگیو:فقط... سال بالایی ها.... تهیون:سال بالایی ها، چی؟ بومگیو:میخواستن اذیتم کنن.. منم مجبور شدم بدوام... تهیون دست بومگیو رو گرفت و اون را نزدیک خودش کرد:الان خوبی؟ بومگیو: اره... خوبم..
تهیون:از کی اذیتت میکنن؟ بومگیو:مهم نیست تهیون:خیلی هم مهمه، بگو! بومگیو:از... چند ماه پیش.. تهیون:چرا الان بهم میگی؟ بومگیو:به خاطر اینکه چند ماه پیش باهم دشمن بودیم تهیون:درسته... الان حالت خوبه؟ بومگیو:نگران نباش.. خوبم... تهیون:مطمعنی؟ بومگیو:اره.. از همیشه مطمعن ترم... تهیون:پس... قرارمون از همین الان شروع بشه تهیون کمی به بومگیو نزدیک شد.. بومگیو:الان؟ اینجا؟ رو پشت بوم مدرسه، عمرا..بومگیو چند قدم عقب رفت و تهیون چند قدم جلو:خب چی میشه؟ کسی اینجا نیست..امن ترین مکان همینجاست.. بومگیو:نه! تهیون:قبول کن.. لطفا! تهیون نگاه مظلومی به بومگیو کرد، با نگاه مظلوم تهیون دل سنگ هم اب میشد، چه برسه به بومگیو.. بومگیو:خب حالا... قیافتو اونجوری نکن... باشه تهیون لبخند شادی زد و نزدیکش شد و بوسه ی کوچکی روی پیشانی بومگیو کاشت...
بومگیو سرخ شد، به شدت سرخ.. تهیون: بومگیو،هیچوقت تنهات نمیزارم
قول میدم بومگیو تهیون را محکم در اغوش گرفت و دوباره طعم زندگی را چشید .. یک هفته به خوبی گذشت و مدرسه ها تمام شد، تهیون و بومگیو تو کافه قرار داشتند و تهیون تصمیم داشت امروز بومگیو را برای همیشه مال خود کند
۳.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.