پارت ۱۹ ( داستان عشق قدیمی ما)
( ببینید کی درساشو خونده که بیاد فیک بزاره 😂❤️)
تهیونگ فقط میخواست عشقشون دوطرفه باشه اما اینجوری به نظر نمیومد
یک ماه گذشت و ا/ت هنوز با تهیونگ زندگی می کرد درسته تهیونگ ا/ت رو پیش خودش نگه داشت چون دیگه نمیخواست ا/ت صدمه ببینه اما طی این یک ماه رفتار تهیونگ هر روز سرد تر و سرد تر تا به اون روز که مثل یخ شده بود....
ا/ت هم از این موقعیت خسته بود ولی با کمک دوستای توی مدرسه و کلی فکر کردن فهمیده بود که نسبت به تهیونگ احساس داره و تلاش داشت که بهش بگه
اما تهیونگ صبحا زود میرفت ...توی مدرسه باهاش حرف نمیزد و شب هم دیر میومد خونه که ا/ت فرصت اینو نداشت که بهش اعتراف کنه
ا/ت دیگه خسته بود پس کل شب رو بیدار موند که تهیونگ بیاد و بهش احساسشو بگه
اما اون شب...
اون شب ا/ت چشماشو به سختی باز نگه داشت ...دیروقت بود اما هنوز نیومده بود.... کل شب به امید اینکه تهیونگ بیاد بیدار موند اما خبری از تهیونگ نبود
گوشیش رو برداشت و با تهیونگ تماس گرفت ...چند بار این کارو تکرار کرد اما در دسترس نبود
از زبان ا/ت:
دل شوره هام شروع شدن ... هرچقدر سعی می کردم خوش بین باشم امکانش نبود... حس بدی داشتم ،چون دیگه تحملش سخت بود آماده شدم و رفتم دنبال تهیونگ
از خونش بیرون زدم و خیابون های اطراف رو می چرخیدم از بس که نگران تهیونگ بودم چشمام نمیدید توی کدوم جهنمی قدم برمیدارم . همه جا تاریک بود و این منو می ترسوند و باعث میشد لرزی به وجودم بیاد سعی کردم برگردم اما تاریک بودن خیابون ها باعث شد راحمو گم کنم توی کوچه پس کوچه ها می چرخیدم که خونه رو پیدا کنم اما بدتر گم شده بودم دیگه اشکم داشت درمیومد که صدای قدم سه نفر که پشت سرم بودن میومد
دیگه چی حالا اینا یه بلایی سرم میارن سعی کردم اهمیت ندم و راهمو برم که یکیشون گفت: خوشگله از ما فرار می کنی؟ لحنش خیلی ترسناک بود بدتر ترسیده بودم و بغض کرده بودم هیچی نگفتم سعی کردم خودمو بزنم به اون راه اما یکیشون جلو مو گرفت و گفت: دیر اومدی نخواه زود بری خوشگله (دیدی😑💔😂)
با هر قدم که به سمتم میومدن من یه قدم عقب تر می رفتم تا جایی که دیگه پشتم دیوار بود و جایی برای عقب تر رفتن نبود کوچه بنبست بود و منم مثل سگ ترسیده بودم(جمللات ادمینتون)
اشکام جاری شدن و التماس می کردم و می گفتم: تروخدا....دست از سرم بردارید
اونا هم خنده هاشون شروع شد و یکیشون که انگار کله گندشون بود گفت: کاری باهات نداریم فقط یک بار باهامون بخواب دیگه کاری باهات نداریم خوشگله (خنده)
(دیگه منظورم از خوابیدن رو بفهمین لطفا)
با اینکه ترسیده بودم گفتم: من .....من ..هرگز اینکارو نمیکنم (گریه)
اونم با یه لحن شیطانی گفت: انگار به اولش راضی نبود اوکی هرجور تو بگی پس بیشترش می کنیم
تهیونگ فقط میخواست عشقشون دوطرفه باشه اما اینجوری به نظر نمیومد
یک ماه گذشت و ا/ت هنوز با تهیونگ زندگی می کرد درسته تهیونگ ا/ت رو پیش خودش نگه داشت چون دیگه نمیخواست ا/ت صدمه ببینه اما طی این یک ماه رفتار تهیونگ هر روز سرد تر و سرد تر تا به اون روز که مثل یخ شده بود....
ا/ت هم از این موقعیت خسته بود ولی با کمک دوستای توی مدرسه و کلی فکر کردن فهمیده بود که نسبت به تهیونگ احساس داره و تلاش داشت که بهش بگه
اما تهیونگ صبحا زود میرفت ...توی مدرسه باهاش حرف نمیزد و شب هم دیر میومد خونه که ا/ت فرصت اینو نداشت که بهش اعتراف کنه
ا/ت دیگه خسته بود پس کل شب رو بیدار موند که تهیونگ بیاد و بهش احساسشو بگه
اما اون شب...
اون شب ا/ت چشماشو به سختی باز نگه داشت ...دیروقت بود اما هنوز نیومده بود.... کل شب به امید اینکه تهیونگ بیاد بیدار موند اما خبری از تهیونگ نبود
گوشیش رو برداشت و با تهیونگ تماس گرفت ...چند بار این کارو تکرار کرد اما در دسترس نبود
از زبان ا/ت:
دل شوره هام شروع شدن ... هرچقدر سعی می کردم خوش بین باشم امکانش نبود... حس بدی داشتم ،چون دیگه تحملش سخت بود آماده شدم و رفتم دنبال تهیونگ
از خونش بیرون زدم و خیابون های اطراف رو می چرخیدم از بس که نگران تهیونگ بودم چشمام نمیدید توی کدوم جهنمی قدم برمیدارم . همه جا تاریک بود و این منو می ترسوند و باعث میشد لرزی به وجودم بیاد سعی کردم برگردم اما تاریک بودن خیابون ها باعث شد راحمو گم کنم توی کوچه پس کوچه ها می چرخیدم که خونه رو پیدا کنم اما بدتر گم شده بودم دیگه اشکم داشت درمیومد که صدای قدم سه نفر که پشت سرم بودن میومد
دیگه چی حالا اینا یه بلایی سرم میارن سعی کردم اهمیت ندم و راهمو برم که یکیشون گفت: خوشگله از ما فرار می کنی؟ لحنش خیلی ترسناک بود بدتر ترسیده بودم و بغض کرده بودم هیچی نگفتم سعی کردم خودمو بزنم به اون راه اما یکیشون جلو مو گرفت و گفت: دیر اومدی نخواه زود بری خوشگله (دیدی😑💔😂)
با هر قدم که به سمتم میومدن من یه قدم عقب تر می رفتم تا جایی که دیگه پشتم دیوار بود و جایی برای عقب تر رفتن نبود کوچه بنبست بود و منم مثل سگ ترسیده بودم(جمللات ادمینتون)
اشکام جاری شدن و التماس می کردم و می گفتم: تروخدا....دست از سرم بردارید
اونا هم خنده هاشون شروع شد و یکیشون که انگار کله گندشون بود گفت: کاری باهات نداریم فقط یک بار باهامون بخواب دیگه کاری باهات نداریم خوشگله (خنده)
(دیگه منظورم از خوابیدن رو بفهمین لطفا)
با اینکه ترسیده بودم گفتم: من .....من ..هرگز اینکارو نمیکنم (گریه)
اونم با یه لحن شیطانی گفت: انگار به اولش راضی نبود اوکی هرجور تو بگی پس بیشترش می کنیم
۱۳.۲k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.