قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۳
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۳
ویو نویسنده
با احتیاط در اتاق رو باز کرد که با فاجعه ای روبه رو شد. قلبش از این همه مشکل رفیقش به درد اومد..
با چشمایی نا آروم و صورتی پر از نگرانی و غم سمت تهیونگ رفت و جلوش زانو زد..
صدای هق هقای تهیونگ تو ذهنش اکو میشدن و قلبش هر بار بیشتر میگرفت.
نگاه ملتمسانه ای به یونگی که به در تکیه داده بود انداخت..
دستش رو روی دستای سرد تهیونگ گذاشت و محتاط صداش زد ، اما همین حرکت از طرف اون کافی بود تا پسر رو به روش عین بچه های گم شده که به مادر شون می رسن، خودش رو تو بغلش بندازه و هق هقاش بیشتر شه.
برای بار صدم تو اون روز قلبش برای تهیونگ درد گرفت.
لباسش با دستای لرزون ته چنگ میخورد و سینه اش توسط سرش بیشتر فشار میومد.
سخت بود که اون تهیونگ همیشه موفق و بی تفاوت و کمی خندون رو تو همچین وضعیتی ببینه..
طبق خواسته پسر اونو بیشتر به خودش فشرد.
حالا کاملا تو بغلش بود و میتونست انقدری تو بغلش گریه کنه تا هوا تاریک شه
دوباره نگاهی به یونگی انداخت ، اما این بار کمی حرکت کرد و جلوتر اومد
دستاش رو روی شونه های تهیونگ گذاشت و زمزمه وار گفت
یونگی : همه چی درست میشه...
همین که خواست حرفش رو ادامه بده با صدایی متعجب به پشتش خیره شد.
فقط کافی بود اون صدا به گوشش بخوره تا از تعجب هق هقاش بند بیاد و از شدت دلتنگی و غم اشکاش بیشتر بشه..
دیدن تهیونگ تو اون وضعیت براش آسون نبود.
میدونم سخته 🤧😔
ویو نویسنده
با احتیاط در اتاق رو باز کرد که با فاجعه ای روبه رو شد. قلبش از این همه مشکل رفیقش به درد اومد..
با چشمایی نا آروم و صورتی پر از نگرانی و غم سمت تهیونگ رفت و جلوش زانو زد..
صدای هق هقای تهیونگ تو ذهنش اکو میشدن و قلبش هر بار بیشتر میگرفت.
نگاه ملتمسانه ای به یونگی که به در تکیه داده بود انداخت..
دستش رو روی دستای سرد تهیونگ گذاشت و محتاط صداش زد ، اما همین حرکت از طرف اون کافی بود تا پسر رو به روش عین بچه های گم شده که به مادر شون می رسن، خودش رو تو بغلش بندازه و هق هقاش بیشتر شه.
برای بار صدم تو اون روز قلبش برای تهیونگ درد گرفت.
لباسش با دستای لرزون ته چنگ میخورد و سینه اش توسط سرش بیشتر فشار میومد.
سخت بود که اون تهیونگ همیشه موفق و بی تفاوت و کمی خندون رو تو همچین وضعیتی ببینه..
طبق خواسته پسر اونو بیشتر به خودش فشرد.
حالا کاملا تو بغلش بود و میتونست انقدری تو بغلش گریه کنه تا هوا تاریک شه
دوباره نگاهی به یونگی انداخت ، اما این بار کمی حرکت کرد و جلوتر اومد
دستاش رو روی شونه های تهیونگ گذاشت و زمزمه وار گفت
یونگی : همه چی درست میشه...
همین که خواست حرفش رو ادامه بده با صدایی متعجب به پشتش خیره شد.
فقط کافی بود اون صدا به گوشش بخوره تا از تعجب هق هقاش بند بیاد و از شدت دلتنگی و غم اشکاش بیشتر بشه..
دیدن تهیونگ تو اون وضعیت براش آسون نبود.
میدونم سخته 🤧😔
۳.۷k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.