پارت ۳۲ (برادر خونده)
با حس اینکه یکی دستاشو گذاشته باشه رو شونم باترس برگشتم و بهش نگاه کردم از دیدنش تعجب کردم با نگرانی گفت:توچرا داری گریه میکنی اروم لبخند زدمو گفتم :نه من گریه نمی کنم کای:دروغ میگی کلن از قیاقت معلومه که گریه کردی -نه من گریه نکردم فقد چشام یکم میسوزه کای اروم لبخند زدو کنارم نشست کلافه گفتم -چی شده باور نمی کنی کای:اوهوم معلومه داری الکی میگی - مگه تو خودت گریه نمیکنی ؟ کای:چه ربطی داره همه ادما وقتی ناراحت باشن گریه میکنن توام یکی از اونا -باهات موافقم من اصن حالم خوب نبود برای همین گریه کردم کای:درکت میکنم ببینم الان خوبی -ممنون خوبم کای به اسمون خیره شدو نفس بلندی کشید اروم گفت:از این بالا خیلی شهر قشنگه -اوهوم خیلی قشنگه کای:راستی تو همیشه میای اینجا -بعضی وقتا ،اره کای:چه جالب منم بعضی وقتا اینجا میام راستی کارت تموم شد با شنیدن حرف اخر کای تازه یادم اومد من کارام هنوز مونده سریع از جام بلند شدمو گفتم وای من اصن یادم نبود باید همین الان برم خداحافظ
با قدم های تند از اونجا دور شدم که صدای کای از پشت سرم شنیدم که گفت کای:کجا میری صب کن -دستامو به معنی خداحافظی تکون دادمو با سرعت تند از پله ها پایین رفتم خودمو سریع به خانوم لی رسوندم ازش بابت اینکه دیر کردم معذرت خواهی کردم خانوم لی عصبی بهم زل زدو گفت:چرا اینقدر دیر کردی کجا بودی -معذرت می خوام حالم خوب نبود خانوم لی:حالت خوب نبود پس چرا نگفتی یکی دیگه کاراتو انجام بده -ببخشید حواسم اصن نبود خیلی حالم بد بود خانوم لی :خیلیخوب میتونی امروز زودتر بری -ممنون از خانوم لی بابت اینکه گذاشت برم تشکر کردمو وسایلمو جمع کردمو از کمپانی زدم بیرون تصمیم گرفتم امروزو تا اخر همه راهو پیاده برم اینجوری یه حال وهوایی عوض می کنم خیابونا تقریبا شلوغ بود و این بهم ارامش میداد که قرار نیست مثله اونشب اتفاقی واسم بیوفته با فکر کردن به اتفاقات اونشب یاد جونگ کوک افتادم کاش هیچوقت نمی دیدمش کاش هیچوقت کنار مامانش زندگی نمیکردم اینجوری اون خوشحال بود مطمئنم از اینکه پیشش هستم ازم متنفره همیشه باخودم میگم هیچوقتای زیادی وجود داره ولی هیچکدومشون واقعی نیست و همشون فقد با آه افسوس همراه
از بس با خودم حرف زده بودم راه خونه کوتاه شده بود و من فقد چند قدم تا خونه فاصله داشتم اروم زنگ خونه رو فشار دادم و بعد از چند ثانیه مامان درو باز کرد وارد خونه شدم مامان کنار دروازه منتظر بود با لبخند رفتم سمتشو محکم بغلش کردم مامان با داد گفت:سوراا چیکار میکنی خفم کردی ازش جدا شدمو با اخم نگاش کردم مامان :چرا اینجوری میکنی -چی جوری مامان:چرا مثله بچه ها رفتار میکنی -من !!!؟؟واقعن !!!ولی من فقد بغلت کردم مامان:بیا برو دختر اروم خندیدمو سریع رفتم سمت اتاقم خواستم درو باز کنم ولی با دیدن در باز اتاق جونگکوک فضولیم گل کرد خیلی اروم وارد اتاق جونگ کوک شدم این بهترین فرصته اخه همیشه درش قفل بود ولی چرا الان بازه ؟ کلید برقو زدم و درو پشت سرم بستم با دیدن دکوراسیون اتاق با خودم گفتم چه اتاقی شده واسه خودش قبلن اینجا چیز زیادی نداشت ینی خوب واسه کسی هم نبود که چیزی داشته باشه نزدیک تختش رفتمو روش نشستم چقدر نرمه خوب به من چه منم یه تخت نرم دارم به میز کناری تختش زل زدم چند تا برگه روشون بود برداشتمش و شروع به خوندنش کردم متن اهنگ بود خیلی قشنگ نوشته بود خیلی با احساس نوشته بود ینی این اهنگ اگه منتشر بشه چقدر غوغا میکنه من مطمئنم ارمیااا خیلی خوشحال می شن مثله من
با قدم های تند از اونجا دور شدم که صدای کای از پشت سرم شنیدم که گفت کای:کجا میری صب کن -دستامو به معنی خداحافظی تکون دادمو با سرعت تند از پله ها پایین رفتم خودمو سریع به خانوم لی رسوندم ازش بابت اینکه دیر کردم معذرت خواهی کردم خانوم لی عصبی بهم زل زدو گفت:چرا اینقدر دیر کردی کجا بودی -معذرت می خوام حالم خوب نبود خانوم لی:حالت خوب نبود پس چرا نگفتی یکی دیگه کاراتو انجام بده -ببخشید حواسم اصن نبود خیلی حالم بد بود خانوم لی :خیلیخوب میتونی امروز زودتر بری -ممنون از خانوم لی بابت اینکه گذاشت برم تشکر کردمو وسایلمو جمع کردمو از کمپانی زدم بیرون تصمیم گرفتم امروزو تا اخر همه راهو پیاده برم اینجوری یه حال وهوایی عوض می کنم خیابونا تقریبا شلوغ بود و این بهم ارامش میداد که قرار نیست مثله اونشب اتفاقی واسم بیوفته با فکر کردن به اتفاقات اونشب یاد جونگ کوک افتادم کاش هیچوقت نمی دیدمش کاش هیچوقت کنار مامانش زندگی نمیکردم اینجوری اون خوشحال بود مطمئنم از اینکه پیشش هستم ازم متنفره همیشه باخودم میگم هیچوقتای زیادی وجود داره ولی هیچکدومشون واقعی نیست و همشون فقد با آه افسوس همراه
از بس با خودم حرف زده بودم راه خونه کوتاه شده بود و من فقد چند قدم تا خونه فاصله داشتم اروم زنگ خونه رو فشار دادم و بعد از چند ثانیه مامان درو باز کرد وارد خونه شدم مامان کنار دروازه منتظر بود با لبخند رفتم سمتشو محکم بغلش کردم مامان با داد گفت:سوراا چیکار میکنی خفم کردی ازش جدا شدمو با اخم نگاش کردم مامان :چرا اینجوری میکنی -چی جوری مامان:چرا مثله بچه ها رفتار میکنی -من !!!؟؟واقعن !!!ولی من فقد بغلت کردم مامان:بیا برو دختر اروم خندیدمو سریع رفتم سمت اتاقم خواستم درو باز کنم ولی با دیدن در باز اتاق جونگکوک فضولیم گل کرد خیلی اروم وارد اتاق جونگ کوک شدم این بهترین فرصته اخه همیشه درش قفل بود ولی چرا الان بازه ؟ کلید برقو زدم و درو پشت سرم بستم با دیدن دکوراسیون اتاق با خودم گفتم چه اتاقی شده واسه خودش قبلن اینجا چیز زیادی نداشت ینی خوب واسه کسی هم نبود که چیزی داشته باشه نزدیک تختش رفتمو روش نشستم چقدر نرمه خوب به من چه منم یه تخت نرم دارم به میز کناری تختش زل زدم چند تا برگه روشون بود برداشتمش و شروع به خوندنش کردم متن اهنگ بود خیلی قشنگ نوشته بود خیلی با احساس نوشته بود ینی این اهنگ اگه منتشر بشه چقدر غوغا میکنه من مطمئنم ارمیااا خیلی خوشحال می شن مثله من
۱۴۸.۶k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.