رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهل و شیش
- فرزاد رو چیکار می کنیم؟
- اول نباید اشتباه تو لو بره، باید یکجور باشه که انگار قرار چند ساعته یا یک روزه بین شما بوده. #خانواده ای داره؟
- این مدت کسی سراغش رو نگرفت اما داره.
- خانوادش میان تحویلش می گیرن و خاکش می کنند. اون رفیق وکیلت هم دنبالش میره تا بتونید سهم ارث دریا و نوا رو بگیرید.
یکم سکوت کردیم بعد پرسید:
- با اموال فرزاد می خوای چیکار کنی؟
- اون ها مال دریا و نواست، خودشون باید تصمیم بگیرن.
- نه بابا، واقعا بزرگ شدی.
خندیدم.
- بدجنس!
ضربه آرومی با انگشت به پیشونیم زد و بیرون رفت. خانواده فرزاد بدون تحقیق و سوال بیشتر #جنازه رو تحویل گرفتن. انقدر بیخیال بودن که حتی وقتی شباهتمون رو دیدن با خیال راحت شوخی کردن و خندیدن. من که چون خیلی شبیه بودم توی مراسمشون شرکت نکردم حوصله کنجکاوی مردم رو نداشتم. پندار و پنهان رفتن. پنهان تعریف می کرد:
- اقوام فرزاد جز یکی دوتاشون دریا رو متلک بارون کردن و جالبیش این بود دریا آروم و معدبانه جوابشون رو داده بود و دهنشون رو سرویس کرده بود.
خانواده فرزاد دنبال گرفتن سهم ارث نوا و دریا بودن و از هیچ کاری دریغ نمی کردن. پنهان با ذوق می گفت:
- این رفیقت خیلی مرده پدرام، هرچی بهش رشوه و... پیشنهاد دادن قبول نکرده.
کم کم می فهمیدم بینشون داره حسی به وجود میاد. خلاصه حق نوا و دریا رو گرفتیم. قرار شد من روی رستوران کار کنم و یک سوم در آمد رو توی زندگی بیارم و بقیه رو برای آینده نوا جمع کنم. لوازم فرزاد هم جز لباس ها و غیره که اندازم بود حیف بود بیرون بندازیم برداشتم و بقیه رو یا فروختم پولش رو برای نوا ریختم یا براش نگه داشتیم.
بعد از پنج ماه آماده #عقد شدیم.
توی این مدت برای اینکه پشت دریا حرف در نیارن و سوژه نباشه خونه فرزاد زندگی می کرد و پنهان شب در میون پیشش می موند اما بعد خونه رو اجاره دادیم و پولش به حساب خود دریا ریخته می شد پندار یک خونه سه طبقه می ساخت که هر کدوم یک طبقه داشتیم. دریا می گفت:
- نمی خوام #جشن بزرگی باشه، بحرحال من بیوه هستم.
هرچی من و پنهان باهاش حرف زدیم قبول نکرد اما پندار باهاش حرف زد و بخاطر همچین نگاهی سرزنشش کرد و گفت:
- این چه نگاهی از شماست؟ یک زن با فهم، درک، رفتار و عقایدش اهمیت پیدا می کنه کی گفته همچین چیزی رو؟
خلاصه انقدر باهاش حرف زد که قبول کرد. قرار شد جشن توی خونه مون برگذار بشه. زن ها توی هال و مردها داخل حیاط. سر شماری کردیم حدودا دویست نفر جمعیت بود که پنجاه نفر خانواده ما، سی نفر دوستامون بود و بقیه هم قرار شد از خانواده های دوست های مهدکودک نوا و چند نفر از هم قبیله های لر بابا دعوت کنیم.
پندار به بابا خبر داد تا زودتر بیاد اون هم گفت تا فردا خودش رو می رسونه. پندار به من گفت:
#رمان
- اول نباید اشتباه تو لو بره، باید یکجور باشه که انگار قرار چند ساعته یا یک روزه بین شما بوده. #خانواده ای داره؟
- این مدت کسی سراغش رو نگرفت اما داره.
- خانوادش میان تحویلش می گیرن و خاکش می کنند. اون رفیق وکیلت هم دنبالش میره تا بتونید سهم ارث دریا و نوا رو بگیرید.
یکم سکوت کردیم بعد پرسید:
- با اموال فرزاد می خوای چیکار کنی؟
- اون ها مال دریا و نواست، خودشون باید تصمیم بگیرن.
- نه بابا، واقعا بزرگ شدی.
خندیدم.
- بدجنس!
ضربه آرومی با انگشت به پیشونیم زد و بیرون رفت. خانواده فرزاد بدون تحقیق و سوال بیشتر #جنازه رو تحویل گرفتن. انقدر بیخیال بودن که حتی وقتی شباهتمون رو دیدن با خیال راحت شوخی کردن و خندیدن. من که چون خیلی شبیه بودم توی مراسمشون شرکت نکردم حوصله کنجکاوی مردم رو نداشتم. پندار و پنهان رفتن. پنهان تعریف می کرد:
- اقوام فرزاد جز یکی دوتاشون دریا رو متلک بارون کردن و جالبیش این بود دریا آروم و معدبانه جوابشون رو داده بود و دهنشون رو سرویس کرده بود.
خانواده فرزاد دنبال گرفتن سهم ارث نوا و دریا بودن و از هیچ کاری دریغ نمی کردن. پنهان با ذوق می گفت:
- این رفیقت خیلی مرده پدرام، هرچی بهش رشوه و... پیشنهاد دادن قبول نکرده.
کم کم می فهمیدم بینشون داره حسی به وجود میاد. خلاصه حق نوا و دریا رو گرفتیم. قرار شد من روی رستوران کار کنم و یک سوم در آمد رو توی زندگی بیارم و بقیه رو برای آینده نوا جمع کنم. لوازم فرزاد هم جز لباس ها و غیره که اندازم بود حیف بود بیرون بندازیم برداشتم و بقیه رو یا فروختم پولش رو برای نوا ریختم یا براش نگه داشتیم.
بعد از پنج ماه آماده #عقد شدیم.
توی این مدت برای اینکه پشت دریا حرف در نیارن و سوژه نباشه خونه فرزاد زندگی می کرد و پنهان شب در میون پیشش می موند اما بعد خونه رو اجاره دادیم و پولش به حساب خود دریا ریخته می شد پندار یک خونه سه طبقه می ساخت که هر کدوم یک طبقه داشتیم. دریا می گفت:
- نمی خوام #جشن بزرگی باشه، بحرحال من بیوه هستم.
هرچی من و پنهان باهاش حرف زدیم قبول نکرد اما پندار باهاش حرف زد و بخاطر همچین نگاهی سرزنشش کرد و گفت:
- این چه نگاهی از شماست؟ یک زن با فهم، درک، رفتار و عقایدش اهمیت پیدا می کنه کی گفته همچین چیزی رو؟
خلاصه انقدر باهاش حرف زد که قبول کرد. قرار شد جشن توی خونه مون برگذار بشه. زن ها توی هال و مردها داخل حیاط. سر شماری کردیم حدودا دویست نفر جمعیت بود که پنجاه نفر خانواده ما، سی نفر دوستامون بود و بقیه هم قرار شد از خانواده های دوست های مهدکودک نوا و چند نفر از هم قبیله های لر بابا دعوت کنیم.
پندار به بابا خبر داد تا زودتر بیاد اون هم گفت تا فردا خودش رو می رسونه. پندار به من گفت:
#رمان
۶.۱k
۲۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.