رمان زندگی جدیدم پارت11

تهیونگ_خاستم برم که ات دستمو گرفت رومو برگشتم ستمش
ات_ کی برمگیردی
تهیونگ_ شب ساعت 1 یا2
ات_ هااا
جیمین _چخبره اینجا ات چرا دست دادشمو میگری هاا
ات_ نخوردمش که
جیمین _ نبایدم بخوری
تهیونگ_ جیمین تو ساکت شو ات برو داخل
ات_ زود برگرد باش
تهیونگ_ باشه
تهیونگ_
تو راه بودم به حرف های ات فکر میکردم چرا ازم خاست زود برگردم تو فکر بودم که دیدیم رسیدم
ویو ات
نمیدونم حس عجیبی داشتم دوست نداشتم تهیونگ منو تنها بزار دوست داشتم پیشم باشه رفتم داخل جونگکوک دیدم
جونگکوک_ اوهه به به خانوم خنگ چطوری با خنده
ات _ گمشو بی ادب
جونگکوک_ عه ناراحت شدی کوچولو
ات_ من کوچول نیستم 23 سالمه کجای من کوچوله
جونگکوک_ با خنده من 26سالمه باح یاح
ات_ 26سالت ولی رفتارت مث بچه هست یاح یاح
جونگکوک_ اونیش دیگ به من ربط داره یاح یاح
ات_ بچی نمیشه کارش کرد
جونگکوک_ اره همون بهتر کاری نکنی
جیمین_ چتونه
ات و جونگکوک با هم دیگ گفتن😂
هیچی
جیمین_ واقعا که هردوتاتون شبیه بچه هاین
ات_ نگاه کی به کی میگه بچه
جونگکوک_ احترام بزار. ما بزرگ تریم
جیمین _ باشه بابا منو خوردین
جونگکوک_ اگ خوردین بودیی میخوردیم ولی حیف نیستی 😂🙂
جیمین_ عجب چه ک٫صشعر
جونگکوک_ بسه بزار از مهمونم پذیرایی کنم چه میل دارین خانوم خنگ
ات_ هیچی نمیخام فقط خستم میخام بخوابم
جونگکوک_ اونجا اتاق منه میتونی بری بخوابی
ات_ مرسی