قسمت هیجده تا بیست و دوم فن یا انتی فن
قسمت هیجده تا بیست و دوم فن یا انتی فن
قسمت هیجدهم
بکهیون
ساعت سه ظهر بود الان دیگه دانشگاهشون تموم شده بود و لیلی باید برمیگشت امیدوار بودم امی هم برگرده
ها؟؟؟اصلا چرا من باید امیدوار باشم اون برگرده؟؟؟اصلا من چرا دارم حرص میخورم؟؟؟؟اصلا اون چرا برام مهمه؟؟؟
اه اقصلا بیخیال اون دختره حاضر جواب برم نوتلا بخورم یکم......رفتم سر یخچال و شیشه نوتلا رو برداشتم و رفتم نشستم روی میز و مشغول خورتگن نوتلای خوشمزه بودم که صدای باز شدن در خونه رو شنیدم..چون از اشپزخونه به در دید نداشت سریع از روی میز بلند شدم و نوتلا به دست با دو از اشپزخونه خارج شدم که پام به مبل گیر کرد و با مخ هوردم زمین و شیشه نوتلا هم شکست....سرم رو اوردن بالا که دیدم لیلیاس....اه حیف شد من فک کردم امیلیه....وایییی نوتلام...ادم شکست عشقی بخوره بهتر از اینکه شیشه نوتلاش بشکنه
لیلی با تعجب نگاه میکرد بچه هام همه با شنیدن صدای شکستن شیشه از تو اتاقاشون ریخته بودن بیرون و داشتن منو نگاه میکردن...خونه غزق در سکوت بود که گفتم:ها چیه؟؟؟؟
یهو همه باهم زدن زیر خنده...ای درد بخندین...اینم روهه من دارم عوض کمک کرنشون میخندن ایییی خدااااااا چقدر من بدبختم
چانی درحالی که میخندید اومد طرفم و کمکم کرد بلند شم.... دی او هم رفت و از توی اشپزخونه جارو اورد و مشغول جمع کردم گند کاری من شد
چانی:خخخخخخ خوبی بکی؟؟؟؟؟
من:زهرمار نخند...... اره خوبم...میرم تو اتاقم لباسم رو عوض کنم
چانی:باشه برو
رفتم توی اتاقم و لباسای کثیفم رو عوض کردم...... اه اهمش تقصیر این دختره امیلیه
سعی کردم ذهنم رو از فکر به امیلی منخرف کنم برای همین رفتم ظبط رو روشن کردم تا یکم رقص تمرین کنم که خداروشکر حواب داد اصلا به ساعت نگاه نمیکردم اونقدر رقصیدم که خسته شدم و بعد گیتارم رو برداشتم تا نت های اهنگ جدیدم رو بنویسم...خودکار رو توی دستم گرفتم و هرچندباری که دستامو روی سیم های گیتار میکشیدم نت موردنظرم رو مینوشتم...اونقدر نوشتم که یه لحظه امیلی اومد توی ذهنم اه لعنت بهت...خودکارو پرت کردم و ناخداگاه به ساعت نگاه کردم
چییییییی؟؟؟؟ساعت هفت شبه؟؟؟؟؟؟؟
رفتم پایین.....بچه ها همه جلوی تلویزیون بودن...سعی کردم خونسرد باشم گفتم:دخترا کجان؟
کریس:دخترا کحان یا امیلی کجاست؟
بکی:امیلی که نبباشه بهتره از دستش ارامش دارم...بعدم کلی پرسیدم
کریس:لیلی تو اتاقشه امیلی هم هنوز نیومده
بکی:اهان اوکی
رفتمتوی اتاقم و در بستم....یعنس کجاست؟؟؟چرا تا الان نیومده؟؟؟؟
کلافه شده بودم.... گیج توی اتاق فقط از اینور به اونور میرفتم که صدای ماشینی رو از چایین پنجره اتاقم شنیدم.....رفتم لبه پنجره و یکم پرده رو دادم کنار و پایین رو نگاه کردم یه ماشین سفید مدل بالا بود اومدن پرده رو بندازم که دیدم یه پسراز ماشین پیاده شد و رفت سمت طرف کمک راننده رو باز کرد که ده دختر ازش پیاده شد.......هی این...اینکه.....اینکه امیلیه...... پس جونیور همین پسرس....پرده رو بیشتر کنار زدم و چنجره رو هن یکم باز کردم که صداشون رو بشنوم ولی صدایی شنیده نمیشد.....پتحره رو بستم و به طرف بالکن رفتم.....اروم وارد بالکن شدم و روی زمسن نشستم تا دیده نشم و نزدیم لبه بالکن شدم و گوشمو تیز کردم
امیلی:وایییی ممنونم جونیور خیلی یهم خوش گذشت امروز واقعا اگه تو نبودی امروز تو خونه دق میکردم لیلیا هم که نبود
اون پسره جونیور:خواهش میکنم...... قابلی نداشت...بلاخره یدونه امیلی شیطون که بیشتر نداریم....... مطمئنم اگه امروز تو خونه میموندی چون نمیتونستی شیطونی منی دق میکردی
امی:یااااااااا جونیور بدجنس نشو دیگه
یکم به حلو متمایل شدم تا بتونم ببینمشون هردو جلوی ماشین روبه روی هم ایستاده بودن........
جونیور:حالا بهت خوش گذشت اصلا؟؟؟؟
امی:ارهههه عالی بود خیلی خوش گذشت ازت ممنونم جونیور تو خیلی مهربونی
جونیور:ممنون امیلی خوشحالم بهت خوش گذشته.....اهان راستی داشت یادم میرفت
امی:چیو؟؟؟؟
جونیور:یه لحظه صبر کن
جونیور رفت و صندوق عقب ماشین ر باز کرد و سه تا شاخه گل که یکی ابی و یکی قرمز و یکی سفید بود رو از توی صندوق در اورد و گرفتپشتشو به سمت امی رفت و وقتی رسید حلوش گلها رو ازپشتش در اورد روبه روی امی گرفت..امی جیغ کوتاهی مشید و دسته گل رو گرفت و پرید بغل جونی ولی سریع از بغلش اومد بیرون و گفت:جییغ این عالیه جونیییییی...ممنوووووووووون...خیلی خوشحالم کردیییی..تو از کحا نیدونستی من این سه رنگ گل رو خیلی دوست دارم؟؟؟؟؟
جونی:کاری نداشت که از لیلیا سوال کردم
الان دیگه دیر وقته بهتره بری خونه و استراحت کنی امروز خیلی خسته شدی.....فردا میبینمت
امی:باشه جونی.....بازم ممنون...فردا میبینمت فعلا انیووووو
جونی:انیوووو بیبی(به معنای عزیزم)
جونی دست تکون داد و سوار ماشنش شد و رفت و امی هم گل هارو بود ک
قسمت هیجدهم
بکهیون
ساعت سه ظهر بود الان دیگه دانشگاهشون تموم شده بود و لیلی باید برمیگشت امیدوار بودم امی هم برگرده
ها؟؟؟اصلا چرا من باید امیدوار باشم اون برگرده؟؟؟اصلا من چرا دارم حرص میخورم؟؟؟؟اصلا اون چرا برام مهمه؟؟؟
اه اقصلا بیخیال اون دختره حاضر جواب برم نوتلا بخورم یکم......رفتم سر یخچال و شیشه نوتلا رو برداشتم و رفتم نشستم روی میز و مشغول خورتگن نوتلای خوشمزه بودم که صدای باز شدن در خونه رو شنیدم..چون از اشپزخونه به در دید نداشت سریع از روی میز بلند شدم و نوتلا به دست با دو از اشپزخونه خارج شدم که پام به مبل گیر کرد و با مخ هوردم زمین و شیشه نوتلا هم شکست....سرم رو اوردن بالا که دیدم لیلیاس....اه حیف شد من فک کردم امیلیه....وایییی نوتلام...ادم شکست عشقی بخوره بهتر از اینکه شیشه نوتلاش بشکنه
لیلی با تعجب نگاه میکرد بچه هام همه با شنیدن صدای شکستن شیشه از تو اتاقاشون ریخته بودن بیرون و داشتن منو نگاه میکردن...خونه غزق در سکوت بود که گفتم:ها چیه؟؟؟؟
یهو همه باهم زدن زیر خنده...ای درد بخندین...اینم روهه من دارم عوض کمک کرنشون میخندن ایییی خدااااااا چقدر من بدبختم
چانی درحالی که میخندید اومد طرفم و کمکم کرد بلند شم.... دی او هم رفت و از توی اشپزخونه جارو اورد و مشغول جمع کردم گند کاری من شد
چانی:خخخخخخ خوبی بکی؟؟؟؟؟
من:زهرمار نخند...... اره خوبم...میرم تو اتاقم لباسم رو عوض کنم
چانی:باشه برو
رفتم توی اتاقم و لباسای کثیفم رو عوض کردم...... اه اهمش تقصیر این دختره امیلیه
سعی کردم ذهنم رو از فکر به امیلی منخرف کنم برای همین رفتم ظبط رو روشن کردم تا یکم رقص تمرین کنم که خداروشکر حواب داد اصلا به ساعت نگاه نمیکردم اونقدر رقصیدم که خسته شدم و بعد گیتارم رو برداشتم تا نت های اهنگ جدیدم رو بنویسم...خودکار رو توی دستم گرفتم و هرچندباری که دستامو روی سیم های گیتار میکشیدم نت موردنظرم رو مینوشتم...اونقدر نوشتم که یه لحظه امیلی اومد توی ذهنم اه لعنت بهت...خودکارو پرت کردم و ناخداگاه به ساعت نگاه کردم
چییییییی؟؟؟؟ساعت هفت شبه؟؟؟؟؟؟؟
رفتم پایین.....بچه ها همه جلوی تلویزیون بودن...سعی کردم خونسرد باشم گفتم:دخترا کجان؟
کریس:دخترا کحان یا امیلی کجاست؟
بکی:امیلی که نبباشه بهتره از دستش ارامش دارم...بعدم کلی پرسیدم
کریس:لیلی تو اتاقشه امیلی هم هنوز نیومده
بکی:اهان اوکی
رفتمتوی اتاقم و در بستم....یعنس کجاست؟؟؟چرا تا الان نیومده؟؟؟؟
کلافه شده بودم.... گیج توی اتاق فقط از اینور به اونور میرفتم که صدای ماشینی رو از چایین پنجره اتاقم شنیدم.....رفتم لبه پنجره و یکم پرده رو دادم کنار و پایین رو نگاه کردم یه ماشین سفید مدل بالا بود اومدن پرده رو بندازم که دیدم یه پسراز ماشین پیاده شد و رفت سمت طرف کمک راننده رو باز کرد که ده دختر ازش پیاده شد.......هی این...اینکه.....اینکه امیلیه...... پس جونیور همین پسرس....پرده رو بیشتر کنار زدم و چنجره رو هن یکم باز کردم که صداشون رو بشنوم ولی صدایی شنیده نمیشد.....پتحره رو بستم و به طرف بالکن رفتم.....اروم وارد بالکن شدم و روی زمسن نشستم تا دیده نشم و نزدیم لبه بالکن شدم و گوشمو تیز کردم
امیلی:وایییی ممنونم جونیور خیلی یهم خوش گذشت امروز واقعا اگه تو نبودی امروز تو خونه دق میکردم لیلیا هم که نبود
اون پسره جونیور:خواهش میکنم...... قابلی نداشت...بلاخره یدونه امیلی شیطون که بیشتر نداریم....... مطمئنم اگه امروز تو خونه میموندی چون نمیتونستی شیطونی منی دق میکردی
امی:یااااااااا جونیور بدجنس نشو دیگه
یکم به حلو متمایل شدم تا بتونم ببینمشون هردو جلوی ماشین روبه روی هم ایستاده بودن........
جونیور:حالا بهت خوش گذشت اصلا؟؟؟؟
امی:ارهههه عالی بود خیلی خوش گذشت ازت ممنونم جونیور تو خیلی مهربونی
جونیور:ممنون امیلی خوشحالم بهت خوش گذشته.....اهان راستی داشت یادم میرفت
امی:چیو؟؟؟؟
جونیور:یه لحظه صبر کن
جونیور رفت و صندوق عقب ماشین ر باز کرد و سه تا شاخه گل که یکی ابی و یکی قرمز و یکی سفید بود رو از توی صندوق در اورد و گرفتپشتشو به سمت امی رفت و وقتی رسید حلوش گلها رو ازپشتش در اورد روبه روی امی گرفت..امی جیغ کوتاهی مشید و دسته گل رو گرفت و پرید بغل جونی ولی سریع از بغلش اومد بیرون و گفت:جییغ این عالیه جونیییییی...ممنوووووووووون...خیلی خوشحالم کردیییی..تو از کحا نیدونستی من این سه رنگ گل رو خیلی دوست دارم؟؟؟؟؟
جونی:کاری نداشت که از لیلیا سوال کردم
الان دیگه دیر وقته بهتره بری خونه و استراحت کنی امروز خیلی خسته شدی.....فردا میبینمت
امی:باشه جونی.....بازم ممنون...فردا میبینمت فعلا انیووووو
جونی:انیوووو بیبی(به معنای عزیزم)
جونی دست تکون داد و سوار ماشنش شد و رفت و امی هم گل هارو بود ک
۷۴.۶k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.