part ❸❷🦭👩🦯
نامجون « خوبه... بورام خوبی؟
_همشون بورام رو فراموش کرده بودن.... با این حرف نامجون نگاه نگران همشون به بورام جلب شد.... یونگی که دستش رو گرفته بود لرزش دست هاش رو حس میکرد و متوجه حال بدش شده بود....
بورام « آ. آره....
کوک « رنگت عین گچ سفید شده بورام! میگی خوبم؟
جیمین « کوک درست میگه... میخواهی بریم بیمارستان؟
یونگی « نامجون میشه بریم عمارت صحبت کنیم.... بورام حالش خوب نیست *بالا اوردن دست بورام ) داره میلرزه... میترسم به اسپری آسمش احتیاج پیدا کنه
بورام « حالم بد بود؟ یقینا همین بود.... حس میکردم الان از هوش میرم... چرا اینقدر ترسیده بودم ؟ قرار شد با نامجون و کوک و جیمین بریم خونه ما.... جیمین پسر عموی یونگی بود ... اکیپ پنج نفرمون با جیمین تکمیل میشد.... اما کوک پلیس بود؟ چرا تا حالا چیزی نگفته بود.... با ایستادن ماشین نگاهم رو از بیرون گرفتم و به یونگی دادم.... هنوز از دستم ناراحت بود اما هم خودش هم جیهوپ وقتی حالم بد میشد خیلی مراقبم بودن....
یونگی « اینکه بفهمم الان حال بورام چطوره مهم ترین چیز بود.... پس ماشین رو کناری پارک کردم و به سمت بورام خم شدم... کمی ترسیده و عقب رفت که گفتم « نترس... میخوام ببینم حالت خوبه یا نه! تو که اینقدر میترسی چرا حرف گوش نمیکنی؟
بورام « اون همه نزدیکی اونم با یونگی باعث تپش قلبم میشد.... سرش رو روی سینه ام گذاشته بود و آروم به صدای قلبم گوش میکرد....
یونگی « منظم نیست... رفتیم عمارت قرص هات رو بخور....
بورام « تا رسیدن به عمارت حرفی بینمون رد و بدل نشد.... وقتی وارد حیاط عمارت شدیم و آجوما و جیهوپ بیرون بودن.... با دیدنمون سریع خودشون رو به ما رسوندن
جیهوپ « یونگی... بورام... حالتون خوبه؟؟؟؟ این چه کاری بود کردین شما دوتا؟؟؟؟
آجوما « آه آقای کیم.... کوک... جیمین... شما هم اومدین؟
جیمین « دلم براتون تنگ شده بود آجوما
آجوما « منم همین طور پسرم.... دخترم بورام خوبی ؟
بورام « اومم... فقط میشه اسپریه آسمم رو بیارین آجوما؟
جیهوپ « حالت خوب نیست؟
بورام « نگران نباش چیزی نیست *سرفه
یونگی « بهتره بریم داخل
کوک « بورام حالش خوب نبود برای همین جیهوپ بی توجه به غر غر هاش پزشک خانوادگیشون رو خبر کرد ...
بورام « روی مبل توی سالن اصلی نشسته بودیم و آجوما هر ده دقیقه یه دمنوش آرامبخش به خوردم میداد.... با اوردن بیستمین دمنوش گفتم « آجوما قربونت برم گاو که نیستم.... بسه حالم خوبه
جیهوپ « اگه گاو نبودی عین بز نمیرفتی دنبال ربکا
جیمین « آخرش بز بود یا گاو؟
کوک « *خنده... هی جیمی الان وقتش نیست
جیهوپ « *نگاه برزخی....
نامجون « کار خطرناکی کردن اما خدا رو شکر به خیر گذشت... اما از الان به بعد کار سختر میشه.... براتون محافظ گذاشتم چون ممکنه ربکا بخواد بهتون آسیب بزنه
_همشون بورام رو فراموش کرده بودن.... با این حرف نامجون نگاه نگران همشون به بورام جلب شد.... یونگی که دستش رو گرفته بود لرزش دست هاش رو حس میکرد و متوجه حال بدش شده بود....
بورام « آ. آره....
کوک « رنگت عین گچ سفید شده بورام! میگی خوبم؟
جیمین « کوک درست میگه... میخواهی بریم بیمارستان؟
یونگی « نامجون میشه بریم عمارت صحبت کنیم.... بورام حالش خوب نیست *بالا اوردن دست بورام ) داره میلرزه... میترسم به اسپری آسمش احتیاج پیدا کنه
بورام « حالم بد بود؟ یقینا همین بود.... حس میکردم الان از هوش میرم... چرا اینقدر ترسیده بودم ؟ قرار شد با نامجون و کوک و جیمین بریم خونه ما.... جیمین پسر عموی یونگی بود ... اکیپ پنج نفرمون با جیمین تکمیل میشد.... اما کوک پلیس بود؟ چرا تا حالا چیزی نگفته بود.... با ایستادن ماشین نگاهم رو از بیرون گرفتم و به یونگی دادم.... هنوز از دستم ناراحت بود اما هم خودش هم جیهوپ وقتی حالم بد میشد خیلی مراقبم بودن....
یونگی « اینکه بفهمم الان حال بورام چطوره مهم ترین چیز بود.... پس ماشین رو کناری پارک کردم و به سمت بورام خم شدم... کمی ترسیده و عقب رفت که گفتم « نترس... میخوام ببینم حالت خوبه یا نه! تو که اینقدر میترسی چرا حرف گوش نمیکنی؟
بورام « اون همه نزدیکی اونم با یونگی باعث تپش قلبم میشد.... سرش رو روی سینه ام گذاشته بود و آروم به صدای قلبم گوش میکرد....
یونگی « منظم نیست... رفتیم عمارت قرص هات رو بخور....
بورام « تا رسیدن به عمارت حرفی بینمون رد و بدل نشد.... وقتی وارد حیاط عمارت شدیم و آجوما و جیهوپ بیرون بودن.... با دیدنمون سریع خودشون رو به ما رسوندن
جیهوپ « یونگی... بورام... حالتون خوبه؟؟؟؟ این چه کاری بود کردین شما دوتا؟؟؟؟
آجوما « آه آقای کیم.... کوک... جیمین... شما هم اومدین؟
جیمین « دلم براتون تنگ شده بود آجوما
آجوما « منم همین طور پسرم.... دخترم بورام خوبی ؟
بورام « اومم... فقط میشه اسپریه آسمم رو بیارین آجوما؟
جیهوپ « حالت خوب نیست؟
بورام « نگران نباش چیزی نیست *سرفه
یونگی « بهتره بریم داخل
کوک « بورام حالش خوب نبود برای همین جیهوپ بی توجه به غر غر هاش پزشک خانوادگیشون رو خبر کرد ...
بورام « روی مبل توی سالن اصلی نشسته بودیم و آجوما هر ده دقیقه یه دمنوش آرامبخش به خوردم میداد.... با اوردن بیستمین دمنوش گفتم « آجوما قربونت برم گاو که نیستم.... بسه حالم خوبه
جیهوپ « اگه گاو نبودی عین بز نمیرفتی دنبال ربکا
جیمین « آخرش بز بود یا گاو؟
کوک « *خنده... هی جیمی الان وقتش نیست
جیهوپ « *نگاه برزخی....
نامجون « کار خطرناکی کردن اما خدا رو شکر به خیر گذشت... اما از الان به بعد کار سختر میشه.... براتون محافظ گذاشتم چون ممکنه ربکا بخواد بهتون آسیب بزنه
۲۴۵.۴k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.