Miracle = معجزه
Part11
بعد از اینکه شیرموز رو تمام کرد گفت :
آخه کی از من خوشش میاد؟
از این حرفش خندم گرفت ، چهار دست پا رفتم سمت کیفم و گوشیمو در آوردم و برگشتم سر جام ، رمز گوشیم رو زدم و سریع یه تماس تصویری گروهی با هانا و سول هی و یون سو گرفتم
همشون با هم جواب دادن..
سولهی: او او... ببین کی یادی از یاران خود کرده؟
یونسو: چطوری ملکه خانم؟ آقای لی چی گفت؟
هانا: احیاناً چیزی راجب اون پسره نگفت؟
+خب بزارید حرف بزنم
هانا: زود باش خائن ...احساس میکنم پسره بوسیدت...لبات قرمز تر از همیشست!!
از این حرف هانا خیلی خجالت کشیدم و تک سرفه ای کردم و به تهیونگ نگاهی انداختم...
با تعجب زل زده بود به من و اونم سرشو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید
دخترا چون خونه بودن و وقت استراحتشون بود صورتاشون پف کرده و بدون آرایش بود. سول هی روی چتری هاش فر کننده گذاشته بود ، هانا هم روی صورتش ماسک گذاشته بود و یون سو هم طبق معمول موهاش مثل جنگ زده ها بود و زیر چشمش خیار گزاشته بود!!
یه فکری به سرم زد نه ا/ت لاشی بازی نکننن
+دخترا...براتون سوپرایز دارم
و سریع گوشی رو گرفتم سمت تهیونگ ، به محض اینکه دوربین روی تهیونگ افتاد صدای
جیغ و داد دخترا بلند شو و تهیونگ هم تا دخترا رو دید با تعجب بهم زل زد ، منم همون طور که بهشون میخندیدم دوباره گوشی رو سمت خودم گرفتم ، با خنده به صفحه زل زدم...
دخترا یا دوربین رو پوشونده بودن یا گرفته بودن یه طرف دیگه ، به محض اینکه منو دیدن دوباره دوربین رو جلوی خودشون گرفتن...
+ خوشتون اومد؟
یونسو با جیغ گفت
یونسو: یااااا مگه دستم بهت نرسههه اشغال عوضییییی
سولهی: زنیکهههه عن پاکتییییه یابو علفییی
هانا: یااااا منو که نشناخت نه؟
همینطوری بهشون میخندیدم و قبل از اوج گرفتن دعواشون تماسو قطع کردم تا خودشون با هم دعوا کنن ، گوشی رو
گزاشتم روی میز و با خنده ای که فکر کنم تا شب ادامه داره به تهیونگ زل زدم!!
+ دیدی؟
هیچی نگفت و به بطری شیرموز داخل دستش زل زد...
+ کافیه به یکیشون رو بدی... حتی یه لبخند هم بزنی برات غش میکنن... تازه فقط اینا نیستن...فکر کردی چرا یهو تعداد دخترای کلتس بسکتبال زیاد شد؟...هووم؟...همشون به
خاطر توعه...اگه اون دخترا منو با تو ببینن میگن تبدیل به یه هیولای واقعی توی ذهنشون میشم (با هیجان و خنده)
هنوز هم حرفی نداشت!
+ بیخیال این حرفا... پاشو بریم پیش بابام یه لباس راحتی برات بگیرم... پاشو
و از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و اونم پشت سرم اومد ، ولی همچنان توی شک دخترا و حرفام بود....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
بعد از اینکه شیرموز رو تمام کرد گفت :
آخه کی از من خوشش میاد؟
از این حرفش خندم گرفت ، چهار دست پا رفتم سمت کیفم و گوشیمو در آوردم و برگشتم سر جام ، رمز گوشیم رو زدم و سریع یه تماس تصویری گروهی با هانا و سول هی و یون سو گرفتم
همشون با هم جواب دادن..
سولهی: او او... ببین کی یادی از یاران خود کرده؟
یونسو: چطوری ملکه خانم؟ آقای لی چی گفت؟
هانا: احیاناً چیزی راجب اون پسره نگفت؟
+خب بزارید حرف بزنم
هانا: زود باش خائن ...احساس میکنم پسره بوسیدت...لبات قرمز تر از همیشست!!
از این حرف هانا خیلی خجالت کشیدم و تک سرفه ای کردم و به تهیونگ نگاهی انداختم...
با تعجب زل زده بود به من و اونم سرشو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید
دخترا چون خونه بودن و وقت استراحتشون بود صورتاشون پف کرده و بدون آرایش بود. سول هی روی چتری هاش فر کننده گذاشته بود ، هانا هم روی صورتش ماسک گذاشته بود و یون سو هم طبق معمول موهاش مثل جنگ زده ها بود و زیر چشمش خیار گزاشته بود!!
یه فکری به سرم زد نه ا/ت لاشی بازی نکننن
+دخترا...براتون سوپرایز دارم
و سریع گوشی رو گرفتم سمت تهیونگ ، به محض اینکه دوربین روی تهیونگ افتاد صدای
جیغ و داد دخترا بلند شو و تهیونگ هم تا دخترا رو دید با تعجب بهم زل زد ، منم همون طور که بهشون میخندیدم دوباره گوشی رو سمت خودم گرفتم ، با خنده به صفحه زل زدم...
دخترا یا دوربین رو پوشونده بودن یا گرفته بودن یه طرف دیگه ، به محض اینکه منو دیدن دوباره دوربین رو جلوی خودشون گرفتن...
+ خوشتون اومد؟
یونسو با جیغ گفت
یونسو: یااااا مگه دستم بهت نرسههه اشغال عوضییییی
سولهی: زنیکهههه عن پاکتییییه یابو علفییی
هانا: یااااا منو که نشناخت نه؟
همینطوری بهشون میخندیدم و قبل از اوج گرفتن دعواشون تماسو قطع کردم تا خودشون با هم دعوا کنن ، گوشی رو
گزاشتم روی میز و با خنده ای که فکر کنم تا شب ادامه داره به تهیونگ زل زدم!!
+ دیدی؟
هیچی نگفت و به بطری شیرموز داخل دستش زل زد...
+ کافیه به یکیشون رو بدی... حتی یه لبخند هم بزنی برات غش میکنن... تازه فقط اینا نیستن...فکر کردی چرا یهو تعداد دخترای کلتس بسکتبال زیاد شد؟...هووم؟...همشون به
خاطر توعه...اگه اون دخترا منو با تو ببینن میگن تبدیل به یه هیولای واقعی توی ذهنشون میشم (با هیجان و خنده)
هنوز هم حرفی نداشت!
+ بیخیال این حرفا... پاشو بریم پیش بابام یه لباس راحتی برات بگیرم... پاشو
و از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و اونم پشت سرم اومد ، ولی همچنان توی شک دخترا و حرفام بود....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۶۳.۳k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.