رمان ازدواج اجباری
#ازدواج_اجباری_پارت_۱۶
یهو به کسی برخوردم
آرشام بود
تعادلمو از دست دادم و افتادم رو پله ها
سرم خورد به پله ای
اخی گفت و به زور بلند شدم
آرشام انگار نه انگار
تازه از خواب بیدار شده بود و حاج و واج مونده بود
بعد از چند دقیقه به خودش اومد
با صدایی تقریبا خشن لب زد:
-چرا جلوتو نگاه نمیکنی
ببخشیدی زمزمه کردم
و بحث دانشگاهم رو باز کردم
_قول دادی دانشگاه برم یادت ک نرفته؟
بی حوصله نگاهم کرد.
بعدا بیا اتاق کارم طبقه پایین حرف میزنیم
راهشو کج کرد و رفت
اصلا حالمو نپرسید سرمو یکم مالش دادم هنوز درد میکرد
به اتاقم رفتم و در رو بستم
هنوز به فکر حرف های خدمتکارا بودم
یکم فکر کردم
_تا وقتی آرشام هست نظر اونا مهم نیست چرا دارم خودمو ناراحت میکنم
رفتم جلو آینه و لبخند پررنگی زدم و پایین رفتم
آرشام تازه غذاش تموم شده بود
-بیا دنبالم
به سمتش راه افتادم به ته سالن رفت
اون اتاق
اره یادمه باز نشد،
در اتاق رو با قفلی که از جیبش دراورد باز کرد.
وارد شدیم
در رو بستم اتاق کارش بود ی میز و کامپیوتر پشت میز بزرگش نشست
منم روی صندلی رو به روییش
سکوت رو شکستم:
_دانشگاهم؟
-نمیری
بهت زده بهش نگاه کردم
_تو قو...
از پشت میز حمله ور اومد سمتم
حول شدم و رفتم عقب و سرم خورد تو دیوار درست همونجا که
زخم شده بود
_اخ
اتقدر نزدیکم اومد که نفساش به صورتم میخورد
چونمو با دست گرفت
و با خشم غرید
-بزارم بری پسرا نگاهت کنن و عاشقت بشن؟....
هیم
یهو به کسی برخوردم
آرشام بود
تعادلمو از دست دادم و افتادم رو پله ها
سرم خورد به پله ای
اخی گفت و به زور بلند شدم
آرشام انگار نه انگار
تازه از خواب بیدار شده بود و حاج و واج مونده بود
بعد از چند دقیقه به خودش اومد
با صدایی تقریبا خشن لب زد:
-چرا جلوتو نگاه نمیکنی
ببخشیدی زمزمه کردم
و بحث دانشگاهم رو باز کردم
_قول دادی دانشگاه برم یادت ک نرفته؟
بی حوصله نگاهم کرد.
بعدا بیا اتاق کارم طبقه پایین حرف میزنیم
راهشو کج کرد و رفت
اصلا حالمو نپرسید سرمو یکم مالش دادم هنوز درد میکرد
به اتاقم رفتم و در رو بستم
هنوز به فکر حرف های خدمتکارا بودم
یکم فکر کردم
_تا وقتی آرشام هست نظر اونا مهم نیست چرا دارم خودمو ناراحت میکنم
رفتم جلو آینه و لبخند پررنگی زدم و پایین رفتم
آرشام تازه غذاش تموم شده بود
-بیا دنبالم
به سمتش راه افتادم به ته سالن رفت
اون اتاق
اره یادمه باز نشد،
در اتاق رو با قفلی که از جیبش دراورد باز کرد.
وارد شدیم
در رو بستم اتاق کارش بود ی میز و کامپیوتر پشت میز بزرگش نشست
منم روی صندلی رو به روییش
سکوت رو شکستم:
_دانشگاهم؟
-نمیری
بهت زده بهش نگاه کردم
_تو قو...
از پشت میز حمله ور اومد سمتم
حول شدم و رفتم عقب و سرم خورد تو دیوار درست همونجا که
زخم شده بود
_اخ
اتقدر نزدیکم اومد که نفساش به صورتم میخورد
چونمو با دست گرفت
و با خشم غرید
-بزارم بری پسرا نگاهت کنن و عاشقت بشن؟....
هیم
۵.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.