part3
#part3
×فقط یه چیزی؟
-بله
×بعد اینکه ازدواج کردی من نمیتونم بیام خونت؟
-چرا میتونی بیای مثل قدیم اون دختره رو خدمتکار میکنم خانم خونه که نمیشع میتونی بیای
×عاها خوبه
-اوهوم فعلا
از هایون خدافزی کردم و رفتم سوار ماشینم شدم و به سمت عمارت‹خودشون›حرکت کردم
"40 مین بعد"
بعد نیم ساعت رسیدم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل که دیدم دختره‹ا.ت› هم هست
▪اومدی پسرم بیا شام
-این اینجا چیکار میکنه
▪ا.ت؟ به خاطر اصرار من اومد اخه فردا قراره برین خرید
-هوفف
▪بیا شام
-لباسام رو عوض کنم الان میام
رفتم تو اتاق لباسام رو با یه لباس راحتی عوض کردم و رفتم پایین سره میز شام
که ا.ت بلند شد و تشکر کرد رفت تو اتاق بغلی من
-بابا چرا اوردیش اخه
▪چیه مگه پس فردا زنت میشه مگه بده که تا اون موقع پیشت بمونه بعدشم فردا باید برین خرید لباس باهاش خوب رفتار کن ناراحت قلبی داره ناراحتش نکن براش خوب نیس
-چی ناراحت قلبی برای چی؟
▪به خاطر چنتا مسئله افسردگی میگیره و افسرگیش شدید میشه و یه مدت قلبش ضعیف میشه ولی بعد خوب میشه بعد اینکه خوب میشه میفهمن ناراحت قلبی داره
-عاها
▪خیلی خب غذاتو بخور سرد شد
بعد اینکه غذامو خوردم تشکر کردم و رفتم بخوابم که صدای گریه شنیدم از تو اتاق ا.ت میومد انگار داشت یه چیزی میگف و هی هق هق میکرد رفتم اروم گوشمو چسبوندم به در تا به حرفاش گوش بدم
+هقق اخه چراا باید دوباره ببینمش تازه به ارامش رسیده بودم هقق الان من چیکار کنم
چرا باید با کسی ازدواج کنم که ازم متنفره
آرزوی مرگم رو داره
نمیخواد یه ثانیه تحملم کنه
چرا انقدر من بدبختم
هقق
-هه تازه اوله بدبختیته‹تو دلش›
یه پوزخند زدم و رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم و به ایندم فک کردم اصن چطوری به اینجا رسیدم؟
ینی میتونم دوباره دوسش داشته باشم؟
کم کم با این فکرا خوابم برد..
‹صب›
ا.ت:
صب با بردخورد نور خوشید از خواب بیدار شدم.
چشام به خاطره گریه دیشب میسوخت پف کرده بود و گود افتاده بود قشنگ معلوم بود که گریه کردم..
بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوطه رو انجام دادم و اومدم لباسام رو عوض کردم یه هودی گشاد با شلوار چسبان پوشیدم..
رفتم جلو اینه موهامو شونه کردم و یکم ارایش کردم تا معلوم نشه گریه کردم..
یه نگاه به خودم تو اینه کردم با اینکه ارایش کرده بودم ولی یکم معلوم بود..
بیخیال شدم و و از اتاق اومدم بیرون که دیدم جونگ کوک هم همزمان با من بیرون اومد..
یه نگاه پر از نفرت و غم بهم کرد و رفت
بغضم گرف ولی سعی کردم گریه نکنم و رفتم پایین..
×فقط یه چیزی؟
-بله
×بعد اینکه ازدواج کردی من نمیتونم بیام خونت؟
-چرا میتونی بیای مثل قدیم اون دختره رو خدمتکار میکنم خانم خونه که نمیشع میتونی بیای
×عاها خوبه
-اوهوم فعلا
از هایون خدافزی کردم و رفتم سوار ماشینم شدم و به سمت عمارت‹خودشون›حرکت کردم
"40 مین بعد"
بعد نیم ساعت رسیدم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل که دیدم دختره‹ا.ت› هم هست
▪اومدی پسرم بیا شام
-این اینجا چیکار میکنه
▪ا.ت؟ به خاطر اصرار من اومد اخه فردا قراره برین خرید
-هوفف
▪بیا شام
-لباسام رو عوض کنم الان میام
رفتم تو اتاق لباسام رو با یه لباس راحتی عوض کردم و رفتم پایین سره میز شام
که ا.ت بلند شد و تشکر کرد رفت تو اتاق بغلی من
-بابا چرا اوردیش اخه
▪چیه مگه پس فردا زنت میشه مگه بده که تا اون موقع پیشت بمونه بعدشم فردا باید برین خرید لباس باهاش خوب رفتار کن ناراحت قلبی داره ناراحتش نکن براش خوب نیس
-چی ناراحت قلبی برای چی؟
▪به خاطر چنتا مسئله افسردگی میگیره و افسرگیش شدید میشه و یه مدت قلبش ضعیف میشه ولی بعد خوب میشه بعد اینکه خوب میشه میفهمن ناراحت قلبی داره
-عاها
▪خیلی خب غذاتو بخور سرد شد
بعد اینکه غذامو خوردم تشکر کردم و رفتم بخوابم که صدای گریه شنیدم از تو اتاق ا.ت میومد انگار داشت یه چیزی میگف و هی هق هق میکرد رفتم اروم گوشمو چسبوندم به در تا به حرفاش گوش بدم
+هقق اخه چراا باید دوباره ببینمش تازه به ارامش رسیده بودم هقق الان من چیکار کنم
چرا باید با کسی ازدواج کنم که ازم متنفره
آرزوی مرگم رو داره
نمیخواد یه ثانیه تحملم کنه
چرا انقدر من بدبختم
هقق
-هه تازه اوله بدبختیته‹تو دلش›
یه پوزخند زدم و رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم و به ایندم فک کردم اصن چطوری به اینجا رسیدم؟
ینی میتونم دوباره دوسش داشته باشم؟
کم کم با این فکرا خوابم برد..
‹صب›
ا.ت:
صب با بردخورد نور خوشید از خواب بیدار شدم.
چشام به خاطره گریه دیشب میسوخت پف کرده بود و گود افتاده بود قشنگ معلوم بود که گریه کردم..
بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوطه رو انجام دادم و اومدم لباسام رو عوض کردم یه هودی گشاد با شلوار چسبان پوشیدم..
رفتم جلو اینه موهامو شونه کردم و یکم ارایش کردم تا معلوم نشه گریه کردم..
یه نگاه به خودم تو اینه کردم با اینکه ارایش کرده بودم ولی یکم معلوم بود..
بیخیال شدم و و از اتاق اومدم بیرون که دیدم جونگ کوک هم همزمان با من بیرون اومد..
یه نگاه پر از نفرت و غم بهم کرد و رفت
بغضم گرف ولی سعی کردم گریه نکنم و رفتم پایین..
۲۲.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.