عشق ابدی پارت ۳۳
عشق ابدی پارت ۳۳
ویو یونگی
که جیمین با سوالش متعجبم کرد.
-یونگی!
+بله ؟
-میگم که...تو...ب...آمم..بچه دوست داری؟!
+چ..چی؟ ب..بچه؟هه چیشد یهو پرسیدی؟(تک خنده)
-هیچی همینجوری .
+همینجوری؟
-خب آخه میگم که...من...خب...من که نمیتونم برات... برات بچه بیارم . بچه دوست داری؟!(خجالت)
+هه(تک خنده)
-میخوام بدونم که دوست داری یا نه !
+جیمین...مهم نیست ، غذاتو بخور(جذاب)
سعی کردم بپیچونمش . اما مثل اینکه زیادم موفقیت آمیز نبود . چون ناراحت شده بود و با غذاش بازی میکرد ؛ میخواستم حقیقت رو بهش بگم ...
+ببین جیمین ، اینکه بچه دوست دارم یا نه مهم نیست . مهم اینه که تو رو دارم و بیشتر از هرچیز دیگه ای دوسِت دارم . خب؟(نگاه های جذاب /: )
دیدم هیچی نمیگه و نگاهم میکنه فقط
نگاهم رو از چشمای جیمین گرفتم و دادم به غذام . یکم با غذام بازی کردم و بعدم نگاهش کردم
+حالا غذاتو بخور.
-تو مطمئنی؟
+چی؟!
-مطمئنی از حرفت؟ تو نمیتونی بچه نداشته باشی . چون هم شانسی برای دشمنات هست و هم اینکه اگر نداشته باشی نسل مون پایان پیدا میکنه . (ناراحت)
نمیدونستم واقعا چی بهش بگم . حرفاش از طرفی درست بود و این بهم ترس القا میکرد.
+جی...جیمین بیخیال شو . بخور غذاتو
-باشه(ناراحت)
غذام رو تموم کردم و ظرفا رو بردم تو ظرف شویی.
-من ظرفا رو میشورم .
+خودم میشورم .
-گفتم میشورم دیگه . برو اونور
منم اصرار بیشتری نکردم و رفتم تو حال.
یکم دراز کشیدم و بعدم رفتم تو اتاق
یکم که گذشت صدای جیمین خورد به گوشم .
-شوگا؟
+....
-یونگییییی؟
+....
-ددییییییی؟(بلند)
+بلهههههه؟(بلند)
-کجاییییی؟
+تو اتاققققق
اومد بالا و پرید رو تخت
-من میخوام بخوابم
+من میخوام برم حموم
-برو
+برم؟
-برو دیگه
+باشه پس برام لباس بزار .
-هعی باشه .
ویو یونگی
که جیمین با سوالش متعجبم کرد.
-یونگی!
+بله ؟
-میگم که...تو...ب...آمم..بچه دوست داری؟!
+چ..چی؟ ب..بچه؟هه چیشد یهو پرسیدی؟(تک خنده)
-هیچی همینجوری .
+همینجوری؟
-خب آخه میگم که...من...خب...من که نمیتونم برات... برات بچه بیارم . بچه دوست داری؟!(خجالت)
+هه(تک خنده)
-میخوام بدونم که دوست داری یا نه !
+جیمین...مهم نیست ، غذاتو بخور(جذاب)
سعی کردم بپیچونمش . اما مثل اینکه زیادم موفقیت آمیز نبود . چون ناراحت شده بود و با غذاش بازی میکرد ؛ میخواستم حقیقت رو بهش بگم ...
+ببین جیمین ، اینکه بچه دوست دارم یا نه مهم نیست . مهم اینه که تو رو دارم و بیشتر از هرچیز دیگه ای دوسِت دارم . خب؟(نگاه های جذاب /: )
دیدم هیچی نمیگه و نگاهم میکنه فقط
نگاهم رو از چشمای جیمین گرفتم و دادم به غذام . یکم با غذام بازی کردم و بعدم نگاهش کردم
+حالا غذاتو بخور.
-تو مطمئنی؟
+چی؟!
-مطمئنی از حرفت؟ تو نمیتونی بچه نداشته باشی . چون هم شانسی برای دشمنات هست و هم اینکه اگر نداشته باشی نسل مون پایان پیدا میکنه . (ناراحت)
نمیدونستم واقعا چی بهش بگم . حرفاش از طرفی درست بود و این بهم ترس القا میکرد.
+جی...جیمین بیخیال شو . بخور غذاتو
-باشه(ناراحت)
غذام رو تموم کردم و ظرفا رو بردم تو ظرف شویی.
-من ظرفا رو میشورم .
+خودم میشورم .
-گفتم میشورم دیگه . برو اونور
منم اصرار بیشتری نکردم و رفتم تو حال.
یکم دراز کشیدم و بعدم رفتم تو اتاق
یکم که گذشت صدای جیمین خورد به گوشم .
-شوگا؟
+....
-یونگییییی؟
+....
-ددییییییی؟(بلند)
+بلهههههه؟(بلند)
-کجاییییی؟
+تو اتاققققق
اومد بالا و پرید رو تخت
-من میخوام بخوابم
+من میخوام برم حموم
-برو
+برم؟
-برو دیگه
+باشه پس برام لباس بزار .
-هعی باشه .
۱.۷k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.