فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆¹⁵
چشماشو باریک کرد و به نگهبانا دستور ایستادن داد.
آروم نزدیک شد به اون لکه. قلب دخترک داشت تندتر میزد.
جئون کلی به اون لکه نگاه کرد و بعد.....
بعد هم سرتکون داد.
متوجه شده بود که اون واقعا همون ماده سبز داخل شیشه بود که روی زمین ریخته.
$: پس شکوندیش!
+:......
_: صب کنین!...
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
جونگکوک برای اولین بار توی زندگیش احساس ترس و نگران برای یه نفر دیگه رو کرد.
مثل روز اول مدرسه برای بچه های کلاس اولی....همیشه فکر میکنی که مدرسه رفتن سادس، ولی روز اول جوری گیج میشی که اسمتم یادت نمیاد.
چشماش دست از حرکت به اطراف و مغزش و قلبش دست از دعوا برداشتن و بلند شد به سمت اتاق اون استارکوچولو قدم برداشت.
▪︎▪︎
$: پس شکوندیش!
+:......
_: صب کنین! حتی مادر هم شاهد هست که من اون شیشه ها رو آوردم به اتاقش، حتما وقتی دستم بودن به هم برخورد کردن و اون یدونه شکست یا هر چیز دیگهای....
دخترک با چشماییش که به زیبایی سیاهچاله های فضایی بودن به شاهزاده اسب سوارش که به موقع رسیده بود، چشم دوخت.
آقای جئون با اینکار پسرش از تعجب به معنای واقعی شاخ درآورده بود.
به پسر بزرگش که اونم شاخ درآورده بود نگاه کرد و به سمت جونگکوک انگشتش رو بلند کرد و گفت:
$:...جیجی.....جیمین!
÷: ببله؟
$: جونگکوک الان! الان!
بعد با همون چهره احمقانش به اطراف نگاه کرد........
بعد هم گلوش رو صاف کرد و یقهشو درست کرد.
$: به هرحال باید میگفتی که اونو شکستی و چه گیری زدی!
همون طور که روی زمین روی زانوهاش افتاده بود روی زمین با لکنت گفت:
+:.....من.....من......وواقعا تترسیده بودم.
این جمله رو با ترس گفت و آخرش هم آبدهنش رو قورت داد و سرشو پایین انداخت و قطره اشکی از چشماش ظاهر شد.
جونگکوک هم با نگاه های سنگین و بیحسش بهش نگاه میکرد. ولی توی دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
جئون خم شد و با لحن ترسناک به دخترکوچولو گفت:
$: به هرحال شاید اگه میگفتی شاید یه درصد هم کارا بهتر پیش میرفت!
بعد با داد توی صورت دخترک چیزی گفت که باعث شد پرنسس کوچولو بلرزه و سرشو کنار بکشه.
$: الان من یه شیشه از اون ماده ی مرقوبو از کدوم قبرستانی بیارم تحویل بدم!!؟
پارت بعدی رو همین امروز میزارم🧸💓
چشماشو باریک کرد و به نگهبانا دستور ایستادن داد.
آروم نزدیک شد به اون لکه. قلب دخترک داشت تندتر میزد.
جئون کلی به اون لکه نگاه کرد و بعد.....
بعد هم سرتکون داد.
متوجه شده بود که اون واقعا همون ماده سبز داخل شیشه بود که روی زمین ریخته.
$: پس شکوندیش!
+:......
_: صب کنین!...
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
جونگکوک برای اولین بار توی زندگیش احساس ترس و نگران برای یه نفر دیگه رو کرد.
مثل روز اول مدرسه برای بچه های کلاس اولی....همیشه فکر میکنی که مدرسه رفتن سادس، ولی روز اول جوری گیج میشی که اسمتم یادت نمیاد.
چشماش دست از حرکت به اطراف و مغزش و قلبش دست از دعوا برداشتن و بلند شد به سمت اتاق اون استارکوچولو قدم برداشت.
▪︎▪︎
$: پس شکوندیش!
+:......
_: صب کنین! حتی مادر هم شاهد هست که من اون شیشه ها رو آوردم به اتاقش، حتما وقتی دستم بودن به هم برخورد کردن و اون یدونه شکست یا هر چیز دیگهای....
دخترک با چشماییش که به زیبایی سیاهچاله های فضایی بودن به شاهزاده اسب سوارش که به موقع رسیده بود، چشم دوخت.
آقای جئون با اینکار پسرش از تعجب به معنای واقعی شاخ درآورده بود.
به پسر بزرگش که اونم شاخ درآورده بود نگاه کرد و به سمت جونگکوک انگشتش رو بلند کرد و گفت:
$:...جیجی.....جیمین!
÷: ببله؟
$: جونگکوک الان! الان!
بعد با همون چهره احمقانش به اطراف نگاه کرد........
بعد هم گلوش رو صاف کرد و یقهشو درست کرد.
$: به هرحال باید میگفتی که اونو شکستی و چه گیری زدی!
همون طور که روی زمین روی زانوهاش افتاده بود روی زمین با لکنت گفت:
+:.....من.....من......وواقعا تترسیده بودم.
این جمله رو با ترس گفت و آخرش هم آبدهنش رو قورت داد و سرشو پایین انداخت و قطره اشکی از چشماش ظاهر شد.
جونگکوک هم با نگاه های سنگین و بیحسش بهش نگاه میکرد. ولی توی دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
جئون خم شد و با لحن ترسناک به دخترکوچولو گفت:
$: به هرحال شاید اگه میگفتی شاید یه درصد هم کارا بهتر پیش میرفت!
بعد با داد توی صورت دخترک چیزی گفت که باعث شد پرنسس کوچولو بلرزه و سرشو کنار بکشه.
$: الان من یه شیشه از اون ماده ی مرقوبو از کدوم قبرستانی بیارم تحویل بدم!!؟
پارت بعدی رو همین امروز میزارم🧸💓
۶.۹k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.