بابایی جونم 💛 ▪︎Part 19▪︎
(یونا)
وقتی جیمین اومد تو آشپز خونه پشتش رو نگاه کردم ولی هیچکس نبود
یونا: نیومد؟
جیمین: نه نمیشه حتی با منم بزور حرف زد
یونا به جیمین نگاه و بعد سرش انداخت پایین هر دوی اونها هم اشتهاشون کور شده بود و بدون هیچ حرفی فقط با غذاشون بازی میکردن
یونا: اون صبحونه نخورده ناهارشم خیلی کم خورد ممکنه حالش بد بشه
جیمین: غذا میکشم میبرم تو اتاقش میزارم شاید اینطوری خورد
جیمین بلند شد و کاری که گفت رو کرد و دوباره برگشت آشپز خونه
جیمین: تو چرا چیزی نخوردی؟
یونا: تو خودتم نخوردی بعدم چجوری وقتی بچم گشنه توی اتاق تنها نشسته من غذا بخورم اونم وقتی ناراحتیش بخاطر منه
جیمین: یونا اشکال نداره اونکه تا آخر عمرش باهامون قهر نمیمونه یجوری از دلش در میاریم
یونا فقط سکوت کرد و جیمین هم با کمک یونا ظرف هارو جمع کرد و هر دو رفتن توی اتاقشون ، جیمین رفت حموم و یونا هم مشغول اتو کردن لباسش شد که فردا میخواست بپوشه بعد از جیمین یونا هم رفت حموم و روتین شبشو انجام داد و هر دو روی تخت دراز کشیدن و مشغول گوشیشون شدن ساعت ۱ شب شده بود دیگه و هردو گوشی رو کنار گذاشتن و برقارو خاموش کردن تا بخوابن ولی یونا خوابش نمیبرد و یه احساس بدی داشت که این احساس از روی غریزه مادریش بود پس بلند شد تا بره به جانا یه سر بزن
جیمین: کجا میری؟
یونا: احساس خوبی ندارم باید برم به جانا یه سر بزنم تا خیالم راحت بشه
یونا بلند شد و رفت سمت اتاق جانا و در رو باز کرد برق اتاق خاموش بود ولی با نوری که توسط ماه تابیده میشد میشد اتاق رو دید اون رفت نزدیکتر دید که غذا دست نخورده بعدش رفت سمت تخت جانا دید که دخترش روی تخت مچاله شده نگران شد و پتو رو کمی کنار زد و دید جانا همه بدنش خیس عرق شده ، دستش رو گذاشت رو پیشونی جانا و از داغ بودنش دستش رو سریع برداشت کل وجودشو ترس برداشته بود
یونا: جانا ، دخترم ، قشنگم بیدار شو مامانی ببینم حالت خوبه جانا تورو خدا یه چیزی بگو
یونا: چند بار دخترش رو صدا زد ولی جانا بیهوش شده بود یونا دست و پاهاش از ترس میلرزید اون سریع پتو رو از روی جانا کنار زد و بغلش کرد و تکونش داد ولی فایده ای نداشت ، با صدای بلند و بغض آلود جیمین رو صدا کرد
یونا: جیمیننننن(با گریه)
کپی ممنوع ❌
وقتی جیمین اومد تو آشپز خونه پشتش رو نگاه کردم ولی هیچکس نبود
یونا: نیومد؟
جیمین: نه نمیشه حتی با منم بزور حرف زد
یونا به جیمین نگاه و بعد سرش انداخت پایین هر دوی اونها هم اشتهاشون کور شده بود و بدون هیچ حرفی فقط با غذاشون بازی میکردن
یونا: اون صبحونه نخورده ناهارشم خیلی کم خورد ممکنه حالش بد بشه
جیمین: غذا میکشم میبرم تو اتاقش میزارم شاید اینطوری خورد
جیمین بلند شد و کاری که گفت رو کرد و دوباره برگشت آشپز خونه
جیمین: تو چرا چیزی نخوردی؟
یونا: تو خودتم نخوردی بعدم چجوری وقتی بچم گشنه توی اتاق تنها نشسته من غذا بخورم اونم وقتی ناراحتیش بخاطر منه
جیمین: یونا اشکال نداره اونکه تا آخر عمرش باهامون قهر نمیمونه یجوری از دلش در میاریم
یونا فقط سکوت کرد و جیمین هم با کمک یونا ظرف هارو جمع کرد و هر دو رفتن توی اتاقشون ، جیمین رفت حموم و یونا هم مشغول اتو کردن لباسش شد که فردا میخواست بپوشه بعد از جیمین یونا هم رفت حموم و روتین شبشو انجام داد و هر دو روی تخت دراز کشیدن و مشغول گوشیشون شدن ساعت ۱ شب شده بود دیگه و هردو گوشی رو کنار گذاشتن و برقارو خاموش کردن تا بخوابن ولی یونا خوابش نمیبرد و یه احساس بدی داشت که این احساس از روی غریزه مادریش بود پس بلند شد تا بره به جانا یه سر بزن
جیمین: کجا میری؟
یونا: احساس خوبی ندارم باید برم به جانا یه سر بزنم تا خیالم راحت بشه
یونا بلند شد و رفت سمت اتاق جانا و در رو باز کرد برق اتاق خاموش بود ولی با نوری که توسط ماه تابیده میشد میشد اتاق رو دید اون رفت نزدیکتر دید که غذا دست نخورده بعدش رفت سمت تخت جانا دید که دخترش روی تخت مچاله شده نگران شد و پتو رو کمی کنار زد و دید جانا همه بدنش خیس عرق شده ، دستش رو گذاشت رو پیشونی جانا و از داغ بودنش دستش رو سریع برداشت کل وجودشو ترس برداشته بود
یونا: جانا ، دخترم ، قشنگم بیدار شو مامانی ببینم حالت خوبه جانا تورو خدا یه چیزی بگو
یونا: چند بار دخترش رو صدا زد ولی جانا بیهوش شده بود یونا دست و پاهاش از ترس میلرزید اون سریع پتو رو از روی جانا کنار زد و بغلش کرد و تکونش داد ولی فایده ای نداشت ، با صدای بلند و بغض آلود جیمین رو صدا کرد
یونا: جیمیننننن(با گریه)
کپی ممنوع ❌
۶۱.۶k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.