محبوب من!
حال و هوای دلم با جهان هستی خو گرفته، مساعد نیست!
این باران تداعی گر خوبی است. مرور می شود هر آنچه بر من گذشت؛ حرف هایت، صدایت، نگاهت، موهای بور مردانه ات، وجودت، وجودت، وجودت!
به یاد دارم هنگام بامداد از من پرسیدی درون تو چه میبینم که این چنین دوستت دارم!
باور کن از وصفش عاجزم! عشق اگر در کلام بگنجد که عشق نیست!
چطور روحت را وصف کنم! مدت ها است با خودم کلنجار میروم تا حداقل رنگ عشقی که در دلم دارم را توصیف کنم. حتی قلم برداشتم و رنگ کردم اما نشد، نتوانستم، من فراتر از حد و مرز زمینی دوستت دارم. فراتر از آنچه روی این کره ی خاکی است.
می دانی تو آنقدر روحت زیبا و زنده است که این قلم بی جان توکل نمی کند بنویسدت!
هنگامی که صدایت را می شنیدم درد ها را به نسیان می سپردم.
خنده هایت که دیگر مورفین خالص بود.
صدایم می کردی و با جان دل جواب می دادم و تو می دانستی تمام این جان برای تو است.
قلبم به تپش می افتاد هنگامی که در کنارم تصورت می کردم.
هنگامی که در آغوشت آرام می گرفتم و تو با انگشتانت موهایم را نوازش می کردی.
من با تو احساس شادی و زنده بودن می کردم.
تقصیر خودت نیست، آینه نمی تواند درونت را توصیف کند.
اما من برایت می گویم:
زیبای من! تو عطر خوش دارچین و میخک همراه مقدار اندکی وانیل به همراه داری.
وقتی تو را دارم همه چیز مشکی است. تیره و بی جان!
من فقط تو را می بینم.
تو را می خواهم.
تو را خودخواهانه دوست دارم.
برای خودم دوستت دارم تا جان بگیرم، تا نفسی بیاید و برود.
محبوب من! می خواستم تمام کوچه های شهر را با تو قدم بزنم اما دگر نه انگیزه ایست و نه شوقی. بگذار بنشینم پشت این پنجره و چشم به در بدوزم!
تو مهربانی! مهربان تر از نسیم خنک بهار.
دوست داشتنی تر از امواج پر تلاطم دریا.
چرا دوستت نداشته باشم!
حرف هایت بی ریا است.
وجودت به دور از هر ناپاکی است.
شاپرک ظریف و زیبای من! در باغ دلم جز گل عشق برایت هیچ نکاشتم، اما نماندی.
بگو دلت را به کدام بوته ی خار خوش کردی.
این باران تداعی گر خوبی است. مرور می شود هر آنچه بر من گذشت؛ حرف هایت، صدایت، نگاهت، موهای بور مردانه ات، وجودت، وجودت، وجودت!
به یاد دارم هنگام بامداد از من پرسیدی درون تو چه میبینم که این چنین دوستت دارم!
باور کن از وصفش عاجزم! عشق اگر در کلام بگنجد که عشق نیست!
چطور روحت را وصف کنم! مدت ها است با خودم کلنجار میروم تا حداقل رنگ عشقی که در دلم دارم را توصیف کنم. حتی قلم برداشتم و رنگ کردم اما نشد، نتوانستم، من فراتر از حد و مرز زمینی دوستت دارم. فراتر از آنچه روی این کره ی خاکی است.
می دانی تو آنقدر روحت زیبا و زنده است که این قلم بی جان توکل نمی کند بنویسدت!
هنگامی که صدایت را می شنیدم درد ها را به نسیان می سپردم.
خنده هایت که دیگر مورفین خالص بود.
صدایم می کردی و با جان دل جواب می دادم و تو می دانستی تمام این جان برای تو است.
قلبم به تپش می افتاد هنگامی که در کنارم تصورت می کردم.
هنگامی که در آغوشت آرام می گرفتم و تو با انگشتانت موهایم را نوازش می کردی.
من با تو احساس شادی و زنده بودن می کردم.
تقصیر خودت نیست، آینه نمی تواند درونت را توصیف کند.
اما من برایت می گویم:
زیبای من! تو عطر خوش دارچین و میخک همراه مقدار اندکی وانیل به همراه داری.
وقتی تو را دارم همه چیز مشکی است. تیره و بی جان!
من فقط تو را می بینم.
تو را می خواهم.
تو را خودخواهانه دوست دارم.
برای خودم دوستت دارم تا جان بگیرم، تا نفسی بیاید و برود.
محبوب من! می خواستم تمام کوچه های شهر را با تو قدم بزنم اما دگر نه انگیزه ایست و نه شوقی. بگذار بنشینم پشت این پنجره و چشم به در بدوزم!
تو مهربانی! مهربان تر از نسیم خنک بهار.
دوست داشتنی تر از امواج پر تلاطم دریا.
چرا دوستت نداشته باشم!
حرف هایت بی ریا است.
وجودت به دور از هر ناپاکی است.
شاپرک ظریف و زیبای من! در باغ دلم جز گل عشق برایت هیچ نکاشتم، اما نماندی.
بگو دلت را به کدام بوته ی خار خوش کردی.
۸.۶k
۱۰ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.