ادامه اون داستانه💙💜
.
.
.
گیج بودم. از روی تخت اومدم پایین. یا بهتر بگم، افتادم. انگار قدرت تحرک نداشتم. چند بار غلت خوردم و اخر روی زمین خون بالا اوردم. اه... چه اتفاقی افتاده بود؟ من چطور به جمعه اومدم؟ چند بار می تونم این کار رو بکنم؟ ایا وقت هست که صبحانه بخورم؟ جواب هیچ کدام را نمی دانستم بجز اخری. به تخت تکیه دادم و بلند شدم، البته به سختی. تلو تلو خودم تا آشپز خانه. متوجه یک چیزی شدم. ساعت مچی ام با ساعت روی دیوار فرق داشت. ساعت مچی ام... برای فردا بود. (پ.ن:ساعت دیجیتالیه که روز رو هم نشون می ده) خب... الان، چه کار می کردم؟ به دیروز برگشته بودم. تو خونه تنها بودم و حتی کسی رو نداشتم که کمکم کنه راه برم. خب، پدرم که من و مادرم رو تنها گذاشته بود و مادرم مرده بود. معلومه که تنها بودم. نشستم روی صندلی و بهت زده شروع کردم یک نان تست که از دیشب روی میز مانده بود را بجوم. وقتی نان تست تمام شد به طرف اتاقم رفتم و لباس پوشیدن. به سمت درب رفتم و... صبر کن. کلید ها کجا بود؟ اهان، روی میز. در رو باز کردم و توی راهرو راه رفتم. به طرز عجیبی تاریک بود. برق های اخر راهرو روشن و خاموش می شدند. یک مرد سیاه پوش اخر راهرو هم بود. گفتم:«سلام؟ ببخشید؟» جوابم رو نداد. چیز هایی شبیه بال های قرمز از کمرش در اومدند و و خون، ازشون روانه شدشدو همان طور که به طرفم می دونید، خون پخش می کرد چاقوی توی دستش را دیوانه وار تکان می داد.
.
.
.
╮(─▽ ─)╭
ادامه اش بدم؟ دوست داشتین؟💙💜💙💜
.
.
گیج بودم. از روی تخت اومدم پایین. یا بهتر بگم، افتادم. انگار قدرت تحرک نداشتم. چند بار غلت خوردم و اخر روی زمین خون بالا اوردم. اه... چه اتفاقی افتاده بود؟ من چطور به جمعه اومدم؟ چند بار می تونم این کار رو بکنم؟ ایا وقت هست که صبحانه بخورم؟ جواب هیچ کدام را نمی دانستم بجز اخری. به تخت تکیه دادم و بلند شدم، البته به سختی. تلو تلو خودم تا آشپز خانه. متوجه یک چیزی شدم. ساعت مچی ام با ساعت روی دیوار فرق داشت. ساعت مچی ام... برای فردا بود. (پ.ن:ساعت دیجیتالیه که روز رو هم نشون می ده) خب... الان، چه کار می کردم؟ به دیروز برگشته بودم. تو خونه تنها بودم و حتی کسی رو نداشتم که کمکم کنه راه برم. خب، پدرم که من و مادرم رو تنها گذاشته بود و مادرم مرده بود. معلومه که تنها بودم. نشستم روی صندلی و بهت زده شروع کردم یک نان تست که از دیشب روی میز مانده بود را بجوم. وقتی نان تست تمام شد به طرف اتاقم رفتم و لباس پوشیدن. به سمت درب رفتم و... صبر کن. کلید ها کجا بود؟ اهان، روی میز. در رو باز کردم و توی راهرو راه رفتم. به طرز عجیبی تاریک بود. برق های اخر راهرو روشن و خاموش می شدند. یک مرد سیاه پوش اخر راهرو هم بود. گفتم:«سلام؟ ببخشید؟» جوابم رو نداد. چیز هایی شبیه بال های قرمز از کمرش در اومدند و و خون، ازشون روانه شدشدو همان طور که به طرفم می دونید، خون پخش می کرد چاقوی توی دستش را دیوانه وار تکان می داد.
.
.
.
╮(─▽ ─)╭
ادامه اش بدم؟ دوست داشتین؟💙💜💙💜
۲.۷k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.