short story
با نهایت سرعت وسایل مورد نیازم رو توی ساک چیدم و با سوق دادن نگاهم سمت کمد سفید رنگ، درگیر انتخاب چندتا از لباس های جدیدم شدم.
مدام آخرین حرف نزدیکترین دوستم توی سرم تکرار میشد:《~تهیونگ هم میاد!~》
شاید از قصد گفته باشه، اما همین حرفش کاملا نظرم رو برگردونده بود و بیخیال مخالفتم با نرفتن به اردو مدرسه شدم!. از آخرین مکالممون حدودا نیم ساعتی میگذره و باید تا قبل حرکت اتوبوس به بقیه ملحق شم.
سعی کردم با تکون دادن سرم به خودم بیام و تا دیر نشده کارهام رو تموم کنم.
.
هرچند غرورم اجازه نمیداد که حسم رو بهش اعتراف کنم، اما اغلب اوقات هرجا که ممکن بود، از یه گوشه بهش خیره میشدم و تو دلم هزار دفعه زیبایی غیر قابل توصیفش رو تحسین میکردم.
مثل داستان های تخیلی توقع نداشتم فرد مورد نظرم بهم علاقه ای نشون بده، و شاید هم حتی یه روزی از طرفش رد میشدم، اما هر چقدرم که طول بکشه به دوست داشتنش ادامه میدم.
تو افکار ناتموم خودم غرق شده بود که با برخورد چیزی از پشت به سرم تعادلم رو از دست دادم و پوست حساسم به زمین زبر حیاط مدرسه برخورد کرد!.
حرصی چشمام رو روی هم فشردم و لبهام رو با نیت فحش دادن به اون شخص دست و پا چلفتی باز کردم اما غیرمنتظره با دیدنش خشکم زد و سکوت کردن رو ترجیح دادم.
توپ بسکتبال نارنجی رنگش رو از کنار پاهاش برداشت و همزمان با بلند کردن دستش، هرچند که کوتاه، اجازه داد تا صدای بم و البته دوست داشتنیش گوش هام رو نوازش کنه:《معذرت میخوام.》.
سری به چپ و راست تکون دادم و بافشردن دستش بین انگشتام، از روی زمین بلند شدم.
دامن خاکی شدم رو چندباری تکون دادم و زمزمه کردم:《مشکلی نیست، لطفا بیشتر مراقب باشین!》.
دستی لای موهای قهوه ای و موج دارش کشید و با عقب بردنشون پیشونی عرق کردش رو تو معرض دید قرار داد.
محفوض آب دهنم رو قورت دادم و گوشت لب زیرینم رو بین دندون هام فشردم.
با قفل شدن نگاهش روی زانوهای کثیف شدم، معذب پاهام رو بهم نزدیک تر کردم و چشم هام رو به برگ های نازک و زرد رنگ روی زمین دوختم.
روی زاونوهاش خم شد و به خراش های ریز و درشتی که پاهام رو تزیین کرده بودن اشاره کرد:《چسب زخم همراهم نیست، فکر کنم باید بریم اتاق دکتر پارک.》
قدمی عقب رفتم و با چندبار تکون دادن دستام تو هوا پیشنهادش رو رد کردم.
بعد مکث کوچکی نفس عمیقی کشید و با بلند شدنش روبه بهم گفت:《راستی..اون روز سر کلاس فرصت نشد درست ازت تشکر کنم، وقتی برگشتیم، میتونم برای جبرانش به یه قهوه مهمونت کنم؟》.
دسته ای از تار موهام که اجازه ی دید همچین فرشته ای رو ازم گرفته بودن کنار زدم و کولم رو روی شونه هام بالاتر کشیدم.
حیف که این غرور لعنتی خیلی از کارهارو برام ناممکن میکرد، شاید هیچ وقت نتونم بهش اعتراف کنم، شاید قدری دیر بشه که براش فقط تبدیل به یه دوست بشم و شاید هم روزی برسه که از طرفش رد بشم و دیگه نتونم ببینمش!. پس چرا حداقل از این فرصت های کوچیک استفاده نکنم و از کنارش بودن لذت نبرم؟
نفس حبس شدم رو شبیه به ناله ی کوتاهی بیرون فرستادم و همراه با لبخند فیکی سرم رو بالا گرفتم:《حتما میام!》.
بالاخره با شنیدن صدای مدیر از بلند گو های نصب شده ی داخل حیاط، بی میل دستی براش تکون دادم و سمت جایگاهم قدم برداشتم.
کیم تهیونگ به تنه ی درخت پشت سرش تکیه زد و با چشم های آسمونی تیرش، شاهد دوباره ی رفتن تنها آرزوی دست نیافتنیش شد.
و باز هم دختر مغرور داستان بی خبر از عشق پنهان پسرک،اون رو درست وسط حیاط مدرسه همراه با قلب بیچارش تنها گذاشت..
مدام آخرین حرف نزدیکترین دوستم توی سرم تکرار میشد:《~تهیونگ هم میاد!~》
شاید از قصد گفته باشه، اما همین حرفش کاملا نظرم رو برگردونده بود و بیخیال مخالفتم با نرفتن به اردو مدرسه شدم!. از آخرین مکالممون حدودا نیم ساعتی میگذره و باید تا قبل حرکت اتوبوس به بقیه ملحق شم.
سعی کردم با تکون دادن سرم به خودم بیام و تا دیر نشده کارهام رو تموم کنم.
.
هرچند غرورم اجازه نمیداد که حسم رو بهش اعتراف کنم، اما اغلب اوقات هرجا که ممکن بود، از یه گوشه بهش خیره میشدم و تو دلم هزار دفعه زیبایی غیر قابل توصیفش رو تحسین میکردم.
مثل داستان های تخیلی توقع نداشتم فرد مورد نظرم بهم علاقه ای نشون بده، و شاید هم حتی یه روزی از طرفش رد میشدم، اما هر چقدرم که طول بکشه به دوست داشتنش ادامه میدم.
تو افکار ناتموم خودم غرق شده بود که با برخورد چیزی از پشت به سرم تعادلم رو از دست دادم و پوست حساسم به زمین زبر حیاط مدرسه برخورد کرد!.
حرصی چشمام رو روی هم فشردم و لبهام رو با نیت فحش دادن به اون شخص دست و پا چلفتی باز کردم اما غیرمنتظره با دیدنش خشکم زد و سکوت کردن رو ترجیح دادم.
توپ بسکتبال نارنجی رنگش رو از کنار پاهاش برداشت و همزمان با بلند کردن دستش، هرچند که کوتاه، اجازه داد تا صدای بم و البته دوست داشتنیش گوش هام رو نوازش کنه:《معذرت میخوام.》.
سری به چپ و راست تکون دادم و بافشردن دستش بین انگشتام، از روی زمین بلند شدم.
دامن خاکی شدم رو چندباری تکون دادم و زمزمه کردم:《مشکلی نیست، لطفا بیشتر مراقب باشین!》.
دستی لای موهای قهوه ای و موج دارش کشید و با عقب بردنشون پیشونی عرق کردش رو تو معرض دید قرار داد.
محفوض آب دهنم رو قورت دادم و گوشت لب زیرینم رو بین دندون هام فشردم.
با قفل شدن نگاهش روی زانوهای کثیف شدم، معذب پاهام رو بهم نزدیک تر کردم و چشم هام رو به برگ های نازک و زرد رنگ روی زمین دوختم.
روی زاونوهاش خم شد و به خراش های ریز و درشتی که پاهام رو تزیین کرده بودن اشاره کرد:《چسب زخم همراهم نیست، فکر کنم باید بریم اتاق دکتر پارک.》
قدمی عقب رفتم و با چندبار تکون دادن دستام تو هوا پیشنهادش رو رد کردم.
بعد مکث کوچکی نفس عمیقی کشید و با بلند شدنش روبه بهم گفت:《راستی..اون روز سر کلاس فرصت نشد درست ازت تشکر کنم، وقتی برگشتیم، میتونم برای جبرانش به یه قهوه مهمونت کنم؟》.
دسته ای از تار موهام که اجازه ی دید همچین فرشته ای رو ازم گرفته بودن کنار زدم و کولم رو روی شونه هام بالاتر کشیدم.
حیف که این غرور لعنتی خیلی از کارهارو برام ناممکن میکرد، شاید هیچ وقت نتونم بهش اعتراف کنم، شاید قدری دیر بشه که براش فقط تبدیل به یه دوست بشم و شاید هم روزی برسه که از طرفش رد بشم و دیگه نتونم ببینمش!. پس چرا حداقل از این فرصت های کوچیک استفاده نکنم و از کنارش بودن لذت نبرم؟
نفس حبس شدم رو شبیه به ناله ی کوتاهی بیرون فرستادم و همراه با لبخند فیکی سرم رو بالا گرفتم:《حتما میام!》.
بالاخره با شنیدن صدای مدیر از بلند گو های نصب شده ی داخل حیاط، بی میل دستی براش تکون دادم و سمت جایگاهم قدم برداشتم.
کیم تهیونگ به تنه ی درخت پشت سرش تکیه زد و با چشم های آسمونی تیرش، شاهد دوباره ی رفتن تنها آرزوی دست نیافتنیش شد.
و باز هم دختر مغرور داستان بی خبر از عشق پنهان پسرک،اون رو درست وسط حیاط مدرسه همراه با قلب بیچارش تنها گذاشت..
۲۴.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.