رمان مافیای من فصل ۱ عشق یا نفرت قسمت ۵
____________
که بعد چندمین برگشت(یاع یاع انتظار چی داشتید؟)
و نشست کنار کوک
ساعت ۱۲ بود مهمونی تموم شد و همه رفته بودن ا/ت هم میخواست بره که کوک دستش رو گرفت و گفت:
کوک: یادت رفته بهت چی گفتم مهمونی تموم شه باهات کار دارم؟
ا/ت ترسیده بود که کوک قراره باهاش چیکار کنه
که یدفعه داد زد و همه ی خدمتکار ها رو صدا زد و گفت
کوک: تا ۳ روز همه تون مرخصید حتی تو اجوما
خدمتکارا: از شما تشکر میکنیم *تعظیم*
کوک: زود باشید وسایل هاتون رو جمع کنید
بعد چندمین همه ی خدمتکارا رفتن و ا/ت و کوک تنها شدن
کوک: تو این ۳ روز خودت تمام کار های عمارت رو انجام میدی امشبم تا اینجا رو کامل تمیز نکنی و ظرف ها رو نشوری حق نداری بخوابی
فهمیدی
ا/ت جوابی نداد
که بار دوم کوک با فریاد بلندی گفت فهمیدی
ا/ت: ب..بله....چ..شم (بغض و ترس)
کوک : خوبه
بعدش هم کوک رفت تو اتاقش
و ا/ت هم شروع به تمیزکاری کرد بعد چند ساعت آخرین ظرف رو هم خشک کرد به ساعت نگاه نکرد و رفت به اتاقش وقتی چشمامش رو رو هم گذاشت صدای الارم گوشیش بلند شد ساعت ۵:۳۰ بود
ا/ت: خدااااا مگه من چه گناهی کردم
اصلا ا/ت انرژی برای انجام کار نداشت رفتم پایین و صبحونه درست کرد و میز رو چید چشماش را رو هم گذاشت ولی با صدای قدم های کسی بیدار شد کوک بود
ا/ت: صبح بخیر ارباب*تعظیم*
کوک جوابی نداد و هیچی نگفت
ا/ت: نوش جونتون با اجازه من برم*تعظیم*
ا/ت : رفت تو آشپزخونه و پلک هاش روی چشماش افتاد و سیاهی ديگه نفهمید چی شد
بعد چندمین احساس کرد داره تکون میخوره ولی اهمیت نداد و به خوابش ادامه داد ولی یهو احساس کرد پرتش کرد و خیس آب شد
ا/ت: *جیغ*چه خبره؟
که دید کوک جلوشه
ا/ت: ا..ارباب*ترس*
کوک: حالا وسط کار میخوابی؟
ا/ت: ارباب من کل شب رو بیدار بودم
کوک: واسم مهم نیست
زود باش بیا بیرون باهات کار دارم
که بعد چندمین برگشت(یاع یاع انتظار چی داشتید؟)
و نشست کنار کوک
ساعت ۱۲ بود مهمونی تموم شد و همه رفته بودن ا/ت هم میخواست بره که کوک دستش رو گرفت و گفت:
کوک: یادت رفته بهت چی گفتم مهمونی تموم شه باهات کار دارم؟
ا/ت ترسیده بود که کوک قراره باهاش چیکار کنه
که یدفعه داد زد و همه ی خدمتکار ها رو صدا زد و گفت
کوک: تا ۳ روز همه تون مرخصید حتی تو اجوما
خدمتکارا: از شما تشکر میکنیم *تعظیم*
کوک: زود باشید وسایل هاتون رو جمع کنید
بعد چندمین همه ی خدمتکارا رفتن و ا/ت و کوک تنها شدن
کوک: تو این ۳ روز خودت تمام کار های عمارت رو انجام میدی امشبم تا اینجا رو کامل تمیز نکنی و ظرف ها رو نشوری حق نداری بخوابی
فهمیدی
ا/ت جوابی نداد
که بار دوم کوک با فریاد بلندی گفت فهمیدی
ا/ت: ب..بله....چ..شم (بغض و ترس)
کوک : خوبه
بعدش هم کوک رفت تو اتاقش
و ا/ت هم شروع به تمیزکاری کرد بعد چند ساعت آخرین ظرف رو هم خشک کرد به ساعت نگاه نکرد و رفت به اتاقش وقتی چشمامش رو رو هم گذاشت صدای الارم گوشیش بلند شد ساعت ۵:۳۰ بود
ا/ت: خدااااا مگه من چه گناهی کردم
اصلا ا/ت انرژی برای انجام کار نداشت رفتم پایین و صبحونه درست کرد و میز رو چید چشماش را رو هم گذاشت ولی با صدای قدم های کسی بیدار شد کوک بود
ا/ت: صبح بخیر ارباب*تعظیم*
کوک جوابی نداد و هیچی نگفت
ا/ت: نوش جونتون با اجازه من برم*تعظیم*
ا/ت : رفت تو آشپزخونه و پلک هاش روی چشماش افتاد و سیاهی ديگه نفهمید چی شد
بعد چندمین احساس کرد داره تکون میخوره ولی اهمیت نداد و به خوابش ادامه داد ولی یهو احساس کرد پرتش کرد و خیس آب شد
ا/ت: *جیغ*چه خبره؟
که دید کوک جلوشه
ا/ت: ا..ارباب*ترس*
کوک: حالا وسط کار میخوابی؟
ا/ت: ارباب من کل شب رو بیدار بودم
کوک: واسم مهم نیست
زود باش بیا بیرون باهات کار دارم
۱۱.۱k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.