رمان ماه من🌙🙂
part 63
نیکا:
در زدم رفتم داخل اتاق...
متین:اجازه دادم بیای تو؟
من:فکر نمیکنم نیاز به اجازه داشته باشم😏
متین:در هر حال اینجا اتاق شخصی منه بفرما بیرون دوباره در بزن بیا تو زود!
دود از کلم میزد بیرون رفتم پرونده رو کوبیدم رو میزش
من:کارمندت نیستم اینطوری بام حرف میزنی من اگه اینجام برا کمک به داداشمه انقدر دستور نده سری بعد پرونده خواستی خودت برو بگیر که مجبور نشی با مشکل در زدن و نزدن من سر و کله بزنی😡
خواستم برم که صداش نگهم داشت
متین:خانم محترم....
دیگه صداش نیومد انگار گوشام کر شد
خانم محترم؟
این رفتار هاش!
جدی جدی به این زودی منو فراموش کرد...
بدون توجه به حرفاش از اتاق رفتم بیرون...
نزدیک بود اشکام بریزه...
نه نیکا اینجا جاش نیست...
اینجا جاش نیست...
سری از شرکت زدم بیرون...
جلوی در شرکت نمیدونم چی شد که یهو زیر پام خالی شد و چند تا پله جلو ساختمون رو افتادم...
درد پاهام خیلی زیاد بود...
اشکام داشت می ریخت...
اما نه بخاطر درد پام...
بخاطر حرفا و حرکت های متین...
دیگه حتی سعی نمیکرد باهام حرف بزنه و چیزی رو توضیح بده
وجدان:تقصیر خودتو و غرورته نیکا خانم اون موقعه که میخواست توضیح بده تو چیکار کردی ها اولین خواستگاری که برات اومد رفتی باهاش نامزد شدی تا حرص متین و در بیاری متینم غرور داره نمیتونه همش بیفته دنبال تو...
من:خفه شو تو یکی حرف نزن...
دیانا:هیننن نیکا چی شدههه
از جام بلند شدم...
من:خوبم میخوام تنها باشم دیانا...
دیانا:خفه شو بابا برا من فاز میگیره راه بیفت ببینم...
دستم و گرفت کشید سمت شرکت منم بی صدا دنبالش راه افتادم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
نیکا:
در زدم رفتم داخل اتاق...
متین:اجازه دادم بیای تو؟
من:فکر نمیکنم نیاز به اجازه داشته باشم😏
متین:در هر حال اینجا اتاق شخصی منه بفرما بیرون دوباره در بزن بیا تو زود!
دود از کلم میزد بیرون رفتم پرونده رو کوبیدم رو میزش
من:کارمندت نیستم اینطوری بام حرف میزنی من اگه اینجام برا کمک به داداشمه انقدر دستور نده سری بعد پرونده خواستی خودت برو بگیر که مجبور نشی با مشکل در زدن و نزدن من سر و کله بزنی😡
خواستم برم که صداش نگهم داشت
متین:خانم محترم....
دیگه صداش نیومد انگار گوشام کر شد
خانم محترم؟
این رفتار هاش!
جدی جدی به این زودی منو فراموش کرد...
بدون توجه به حرفاش از اتاق رفتم بیرون...
نزدیک بود اشکام بریزه...
نه نیکا اینجا جاش نیست...
اینجا جاش نیست...
سری از شرکت زدم بیرون...
جلوی در شرکت نمیدونم چی شد که یهو زیر پام خالی شد و چند تا پله جلو ساختمون رو افتادم...
درد پاهام خیلی زیاد بود...
اشکام داشت می ریخت...
اما نه بخاطر درد پام...
بخاطر حرفا و حرکت های متین...
دیگه حتی سعی نمیکرد باهام حرف بزنه و چیزی رو توضیح بده
وجدان:تقصیر خودتو و غرورته نیکا خانم اون موقعه که میخواست توضیح بده تو چیکار کردی ها اولین خواستگاری که برات اومد رفتی باهاش نامزد شدی تا حرص متین و در بیاری متینم غرور داره نمیتونه همش بیفته دنبال تو...
من:خفه شو تو یکی حرف نزن...
دیانا:هیننن نیکا چی شدههه
از جام بلند شدم...
من:خوبم میخوام تنها باشم دیانا...
دیانا:خفه شو بابا برا من فاز میگیره راه بیفت ببینم...
دستم و گرفت کشید سمت شرکت منم بی صدا دنبالش راه افتادم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۴.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.