گس لایتر/پارت ۵۸
از زبان بورام:
من دیگه خودمو مرتب کرده بودم... میخواستم قبل از جونگکوک از اتاق بیرون برم... کمی با فاصله بیرون میرفتیم طبیعی تر بود... به هیچ عنوان دلم راضی نبود از جونگکوک دور بشم... ولی مجبور بودم...
از زبان نویسنده:
بایول دقایقی رو پیش خانوادش سپری کرد... آقای داجونگ و آقای نامو با هم صحبت میکردن... بایول اونا رو تنها گذاشت و به دنبال بورام گشت... چون قول داده بود که برمیگرده پیشش...
چشمای کنجکاو بایول دنبال بورام بود... ولی دیده نمیشد... وقتی احساس کرد نمیتونه پیداش کنه منصرف شد... با خودش گفت بهتره سری به جونگکوک بزنم شاید کمک نیاز داره... به سمت پله ها رفت... اولین پله رو بالا رفت... به دومی که رسید... نایون از پشت سر صداش زد...
-بایول!!
بایول: بله
-دوستم میخواد باهات آشنا بشه... دوس داره با عروس زیبای من صحبت کنه...
بایول لبخند شیرینی به رسم همیشه زد و گفت: چشم... ولی اول به جونگکوک سر بزنم بعد دونفری میایم پیشتون...
نایون مجدد میخواست مانعش بشه ولی چیزی به ذهنش نرسید که بتونه بایول رو از بالا رفتن منصرف کنه... دستپاچه و نگران سر جای خودش ایستاد... تشویش سنگینی وجودشو فرا گرفته بود... اگر بایول چیزی میدید!!!!!! جبران ناپذیر بود!! ولی جز توسل به تقدیر و شانس کار دیگه ازش برنمیومد!!...
از زبان جونگکوک:
بورام به سمت در رفت تا بیرون بره... دستشو به سمت دسته ی در برد... که قبل از اون دسته ی در به پایین خم شد!! بایول بود! جونگکوک رو صدا زد...
-جونگکوک... در رو قفل کردی؟ بازش کن... منم...
بورام خشکش زده بود! منم شدیدا مضطرب شدم... ولی نمیشد به بایول جواب ندم!... گفتم: بایول... چن لحظه صبر کن... الان میام... دستم بنده...
بورام با چشمای وحشتزده به من نگاه میکرد و نمیدونست چیکار کنه... انگشت اشارمو جلوی صورتم گرفتم و بهش اشاره کردم که سکوت کنه...
سریعا خودمو مرتب کردم و به سمت در رفتم... بی سر و صدا بورام رو کشیدم عقب که پشت در بایسته... با ترسی که توی دلم بود دست به قفل در بردم و بازش کردم...
از زبان نایون:
دلم آروم نمیگرفت که فقط منتظر بمونم... آروم رفتم بالا... از دور دیدم بایول جلوی در اتاق ایستاده... در باز شد و جونگکوک بیرون اومد... با دیدن جونگکوک با عجله نزدیکتر رفتم... بایول جلوی در به جونگکوک گفت: چن لحظه صبر کن منم برم جلوی آینه باید میکاپمو تمدید کنم...
به وضوح حس کردم که جونگکوک مضطرب شد... سریعا گفتم: نه بایول... دوستم میخواد تورو ببینه... چون یه کار مهمی داره زودتر از بقیه مهمونا میره... بیا لطفا
بایول: باشه... بریم... ببخشید...
از زبان بورام:
پشت در ایستاده بودم... وقتی بایول میخواست بیاد توی اتاق چیزی نمونده بود که نفسم بند بیاد... ولی خب... شانس بهم رو کرد که نیومد!...
بیرون رو نگاه کردم... کسی توی راهرو نبود... بیرون اومدم
من دیگه خودمو مرتب کرده بودم... میخواستم قبل از جونگکوک از اتاق بیرون برم... کمی با فاصله بیرون میرفتیم طبیعی تر بود... به هیچ عنوان دلم راضی نبود از جونگکوک دور بشم... ولی مجبور بودم...
از زبان نویسنده:
بایول دقایقی رو پیش خانوادش سپری کرد... آقای داجونگ و آقای نامو با هم صحبت میکردن... بایول اونا رو تنها گذاشت و به دنبال بورام گشت... چون قول داده بود که برمیگرده پیشش...
چشمای کنجکاو بایول دنبال بورام بود... ولی دیده نمیشد... وقتی احساس کرد نمیتونه پیداش کنه منصرف شد... با خودش گفت بهتره سری به جونگکوک بزنم شاید کمک نیاز داره... به سمت پله ها رفت... اولین پله رو بالا رفت... به دومی که رسید... نایون از پشت سر صداش زد...
-بایول!!
بایول: بله
-دوستم میخواد باهات آشنا بشه... دوس داره با عروس زیبای من صحبت کنه...
بایول لبخند شیرینی به رسم همیشه زد و گفت: چشم... ولی اول به جونگکوک سر بزنم بعد دونفری میایم پیشتون...
نایون مجدد میخواست مانعش بشه ولی چیزی به ذهنش نرسید که بتونه بایول رو از بالا رفتن منصرف کنه... دستپاچه و نگران سر جای خودش ایستاد... تشویش سنگینی وجودشو فرا گرفته بود... اگر بایول چیزی میدید!!!!!! جبران ناپذیر بود!! ولی جز توسل به تقدیر و شانس کار دیگه ازش برنمیومد!!...
از زبان جونگکوک:
بورام به سمت در رفت تا بیرون بره... دستشو به سمت دسته ی در برد... که قبل از اون دسته ی در به پایین خم شد!! بایول بود! جونگکوک رو صدا زد...
-جونگکوک... در رو قفل کردی؟ بازش کن... منم...
بورام خشکش زده بود! منم شدیدا مضطرب شدم... ولی نمیشد به بایول جواب ندم!... گفتم: بایول... چن لحظه صبر کن... الان میام... دستم بنده...
بورام با چشمای وحشتزده به من نگاه میکرد و نمیدونست چیکار کنه... انگشت اشارمو جلوی صورتم گرفتم و بهش اشاره کردم که سکوت کنه...
سریعا خودمو مرتب کردم و به سمت در رفتم... بی سر و صدا بورام رو کشیدم عقب که پشت در بایسته... با ترسی که توی دلم بود دست به قفل در بردم و بازش کردم...
از زبان نایون:
دلم آروم نمیگرفت که فقط منتظر بمونم... آروم رفتم بالا... از دور دیدم بایول جلوی در اتاق ایستاده... در باز شد و جونگکوک بیرون اومد... با دیدن جونگکوک با عجله نزدیکتر رفتم... بایول جلوی در به جونگکوک گفت: چن لحظه صبر کن منم برم جلوی آینه باید میکاپمو تمدید کنم...
به وضوح حس کردم که جونگکوک مضطرب شد... سریعا گفتم: نه بایول... دوستم میخواد تورو ببینه... چون یه کار مهمی داره زودتر از بقیه مهمونا میره... بیا لطفا
بایول: باشه... بریم... ببخشید...
از زبان بورام:
پشت در ایستاده بودم... وقتی بایول میخواست بیاد توی اتاق چیزی نمونده بود که نفسم بند بیاد... ولی خب... شانس بهم رو کرد که نیومد!...
بیرون رو نگاه کردم... کسی توی راهرو نبود... بیرون اومدم
۲۳.۶k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.