🖤پادشاه من🖤 پارت ۴۳
فلش بک چهار سال بعد(:
از زبان ا.ت:
الان تقریبا چهارسال میشه که من با دخترم آنیا تو ژاپن زندگی میکنم همه ی زندگی من شده آنیا و خیلی دوسش دارم زمانی که اومدم ژاپن تونستم یه کافه باز کنم و خیلی کارم رونق گرفت لونا هم ازدواج کرد رفت چین گاهی اوقات هم بهم سر میزنه از خواهرم هم هیچ خبری ندارم.یه روز عادی که رسیدم خونه و درو باز کردم آنیا با سرعت نور پرید بغلم و گفت:
آنیا : مامانی دلم برات خیلی تنگ شده بود🤗
ا.ت: منم همینطور قشنگممم چی میدیدی😍
آنیا: مامان یه فیلم پیدا کردم داستانش در مورد یه مافیا بود و یه دختر داشت😄
ا.ت: چی 😕 آنیا فیلم هایی که به رده ی سنیت میخوره نگاه کن مثلا الان باب اسفنجی شروع میشه بدو بزن جم جونیور ☺
آنیا: وای الان دیر میشه من برم باب اسفنجی نگاه کنم😆
ا.ت: باشه برو منم لباسمو دربیارم غذا درست کنم😁
آنیا رفت کارتون دید اسم مافیا رو آورد یاد اون عنتر افتادم حتما تا الان بچشم به دنیا اومده با هیروشیما خوش و خرم زندگی میکنن اسکلای پلشت منم با بچم زندگی میکنم. ناهار درست کردم سفره رو چیدم و آنیا رو صدا کردم داشتیم غذا میخوردیم که آنیا گفت:
آنیا: مامان چرا من پدر ندارم پدرم کجاس😞
ا.ت: درموردش حرف نزنیم بهتره😒
آنیا: بچه های مهد کودک همه بابا دارن بعد میان جلوی من پز میدن🥺
ا.ت: تو هم مادر داری دلیلی نداره بغض کنی🙁
آنیا: مامان لااقل میشه یکم از بابام بهم بگی😢
ا.ت: آنیا تموم میکنی😠( داد)
آنیا: من من فقط میخواستم یکم از بابام بدونم😭
آنیا با گریه رفت تو اتاقش و شروع به گریه کردن کرد منم تصمیم گرفتم بهش محل ندم ساعت ۵ بود اما تو اتاق بود منم نمیتونستم تحمل کنم که گریه میکنه پس به لونا زنگ زدم تا ازش کمک بگیرم لونا گوشیو برداشت و گفت:
لونا: سلام ا.ت خوبی😊
ا.ت: سلام لونا خوبم مرسی میگم 😔
لونا: بگو میشنوم😄
ا.ت: لونا گیر داده میگه من چرا بابا ندارم یا میگه اسمشو بگو اینا منم اعصابم خورد شد سرش داد زدم الان چندساعته تو اتاقش داره گریه میکنه😒
لونا: تو حقته یادته چندسال پیش چقدر بهت گفتم بچه به پدر احتیاج داره یه دنده بازی در آوردی الانم باید بکشی😏
ا.ت: خب الان باید چیکار کنم؟ 😟
لونا: برو یه خورده از پدرش براش بگو شاید به همین قانع بشه😉
ا.ت: باشه خداحافظ😊
رفتم در اتاق آنیا رو زدم و رفتم تو..............
از زبان ا.ت:
الان تقریبا چهارسال میشه که من با دخترم آنیا تو ژاپن زندگی میکنم همه ی زندگی من شده آنیا و خیلی دوسش دارم زمانی که اومدم ژاپن تونستم یه کافه باز کنم و خیلی کارم رونق گرفت لونا هم ازدواج کرد رفت چین گاهی اوقات هم بهم سر میزنه از خواهرم هم هیچ خبری ندارم.یه روز عادی که رسیدم خونه و درو باز کردم آنیا با سرعت نور پرید بغلم و گفت:
آنیا : مامانی دلم برات خیلی تنگ شده بود🤗
ا.ت: منم همینطور قشنگممم چی میدیدی😍
آنیا: مامان یه فیلم پیدا کردم داستانش در مورد یه مافیا بود و یه دختر داشت😄
ا.ت: چی 😕 آنیا فیلم هایی که به رده ی سنیت میخوره نگاه کن مثلا الان باب اسفنجی شروع میشه بدو بزن جم جونیور ☺
آنیا: وای الان دیر میشه من برم باب اسفنجی نگاه کنم😆
ا.ت: باشه برو منم لباسمو دربیارم غذا درست کنم😁
آنیا رفت کارتون دید اسم مافیا رو آورد یاد اون عنتر افتادم حتما تا الان بچشم به دنیا اومده با هیروشیما خوش و خرم زندگی میکنن اسکلای پلشت منم با بچم زندگی میکنم. ناهار درست کردم سفره رو چیدم و آنیا رو صدا کردم داشتیم غذا میخوردیم که آنیا گفت:
آنیا: مامان چرا من پدر ندارم پدرم کجاس😞
ا.ت: درموردش حرف نزنیم بهتره😒
آنیا: بچه های مهد کودک همه بابا دارن بعد میان جلوی من پز میدن🥺
ا.ت: تو هم مادر داری دلیلی نداره بغض کنی🙁
آنیا: مامان لااقل میشه یکم از بابام بهم بگی😢
ا.ت: آنیا تموم میکنی😠( داد)
آنیا: من من فقط میخواستم یکم از بابام بدونم😭
آنیا با گریه رفت تو اتاقش و شروع به گریه کردن کرد منم تصمیم گرفتم بهش محل ندم ساعت ۵ بود اما تو اتاق بود منم نمیتونستم تحمل کنم که گریه میکنه پس به لونا زنگ زدم تا ازش کمک بگیرم لونا گوشیو برداشت و گفت:
لونا: سلام ا.ت خوبی😊
ا.ت: سلام لونا خوبم مرسی میگم 😔
لونا: بگو میشنوم😄
ا.ت: لونا گیر داده میگه من چرا بابا ندارم یا میگه اسمشو بگو اینا منم اعصابم خورد شد سرش داد زدم الان چندساعته تو اتاقش داره گریه میکنه😒
لونا: تو حقته یادته چندسال پیش چقدر بهت گفتم بچه به پدر احتیاج داره یه دنده بازی در آوردی الانم باید بکشی😏
ا.ت: خب الان باید چیکار کنم؟ 😟
لونا: برو یه خورده از پدرش براش بگو شاید به همین قانع بشه😉
ا.ت: باشه خداحافظ😊
رفتم در اتاق آنیا رو زدم و رفتم تو..............
۹.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.