رمان ماه خونین (پارت 1)
دوباره یه خودکشی ناموفق داشتم...
وقتی که چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم، دراز کشیده بودم و سُرُم بهم وصل بود، وقتی میخواستم بلند شم سرم گیج میومد، به در نگاه کردم و دیدم که خواهرم با دکتر حرف میزد. وقتی که حرفش با دکتر تموم شد به من خیره شد، نگاهی خشمگینی به من کرد به طرف من اومد وگفت: باز اینکارو کردی مگه نمیدونی من نگران میشم.
_برام مهم نیست که کسی نگرانم میشه یا نه.
_تو آخر منو دقع میدی.
بدون اینکه چیزی بگم به پنجره نگاه کردم، هوا بارونی بود. جوری شدید بود که برگ های ضعیف درخت ها کنده میشدن ولی با اینکه بارون شدید بود بازم خیابون پر از ماشین ها و مردمی بود که هر کدوم با دلیل های مختلف بودن، بود و من همینطوری به بیرون خیره شدم که خواهرم آهی کشید و گفت: خب حداقل خداروشکر حالت خوبه دکتر گفت چیزی نیست سـُرُم تموم شد میریم خونه.
چیزی نگفتم و به زمین نگاه کردم. چند دقیقه بعد که سُرُم تموم شد سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. خواهرم رانندگی میکرد. سکوت کل ماشین رو فرا گرفته بود. نه خواهرم چیزی میگفت نه من حرفی برای گفتن نداشتم. چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم دیدم دوستم یوکی دم درِ. وقتی از ماشین پیاده شدم دویید سمتم چشماش پر از اشک بود با هر دو دستش بازو هامو گرفت و به سرعت منو به عقب و جلو هل داد و کشید.
_تو چرا باز اینکارو کردی نمیدونستی من سکته میکنم؟!
رومو به خواهرم کردم و با حالتی خواب آلود گفتم: تو بهش گفتی مگه نه.
_معلومه که باید میگفت من مگه دوست صمیمیت نیستم؟! اتفاقا کار درستی کرد گفت.
فقط با عصبانیت داد زدم: تو کارام دخالت نکنید!
و به سرعت به سمت خواهرم رفتم و کلید خونه که تو دستش بود رو ازش گرفتم و به سمت خونه با سرعت حرکت کردم درو باز کردم رفتم تو و درو محکم کوبیدم.و........
🌑🌙🩸🍷
وقتی که چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم، دراز کشیده بودم و سُرُم بهم وصل بود، وقتی میخواستم بلند شم سرم گیج میومد، به در نگاه کردم و دیدم که خواهرم با دکتر حرف میزد. وقتی که حرفش با دکتر تموم شد به من خیره شد، نگاهی خشمگینی به من کرد به طرف من اومد وگفت: باز اینکارو کردی مگه نمیدونی من نگران میشم.
_برام مهم نیست که کسی نگرانم میشه یا نه.
_تو آخر منو دقع میدی.
بدون اینکه چیزی بگم به پنجره نگاه کردم، هوا بارونی بود. جوری شدید بود که برگ های ضعیف درخت ها کنده میشدن ولی با اینکه بارون شدید بود بازم خیابون پر از ماشین ها و مردمی بود که هر کدوم با دلیل های مختلف بودن، بود و من همینطوری به بیرون خیره شدم که خواهرم آهی کشید و گفت: خب حداقل خداروشکر حالت خوبه دکتر گفت چیزی نیست سـُرُم تموم شد میریم خونه.
چیزی نگفتم و به زمین نگاه کردم. چند دقیقه بعد که سُرُم تموم شد سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. خواهرم رانندگی میکرد. سکوت کل ماشین رو فرا گرفته بود. نه خواهرم چیزی میگفت نه من حرفی برای گفتن نداشتم. چند دقیقه بعد به خونه رسیدیم دیدم دوستم یوکی دم درِ. وقتی از ماشین پیاده شدم دویید سمتم چشماش پر از اشک بود با هر دو دستش بازو هامو گرفت و به سرعت منو به عقب و جلو هل داد و کشید.
_تو چرا باز اینکارو کردی نمیدونستی من سکته میکنم؟!
رومو به خواهرم کردم و با حالتی خواب آلود گفتم: تو بهش گفتی مگه نه.
_معلومه که باید میگفت من مگه دوست صمیمیت نیستم؟! اتفاقا کار درستی کرد گفت.
فقط با عصبانیت داد زدم: تو کارام دخالت نکنید!
و به سرعت به سمت خواهرم رفتم و کلید خونه که تو دستش بود رو ازش گرفتم و به سمت خونه با سرعت حرکت کردم درو باز کردم رفتم تو و درو محکم کوبیدم.و........
🌑🌙🩸🍷
۱.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.