سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
وقتی میخواد توی دریا خودکشی کنه و تو میبینیش...(نمیشناسیش)
نامجون:
بعد از تموم شدن کارت توی دفتر حقوقی تصمیم گرفتی یکم تو ساحل قدم بزنی...تقریبا نزدیکای نصف شب بود.
هوا کاملا مناسب بود ...انتظار داشتی ساحل خالی باشه ولی یه مرد رو دیدی...ظاهرش زیاد خوب نبود...اشفته و سرگردون بود.ناگهان خودشو داخل دریا پرتاب کرد،به سرعت کیفتو زمین انداختی و برای نجاتش توی دریا پریدی و با کلی بدبختی بالا کشیدیش...چندبار قفسه ی سینشو فشار دادی تا اینکه بالاخره اب توی گلوشو به بیرون تف کرد
ات:اقا...حالتون خوبه؟چرا اینکارو کردید؟
نامی:چرا نجاتم دادی
ات:چون...زندگی ارزشش از مرگ بیشتره..شما نباید جونتونو تقدیم یه چیز بی ارزش بکنید!
صورت گرد و خیس شده اش ناگهان تغییر کرد و حالت خرسندی گرفت
نامی:من ناجی زندگیمو پیدا کردم
<<<<<<<<<<<<
سوکجین:
به خاطر اینکه از دوسپسرت جدا شده بودی حسابی اعصابت بهم ریخته بود...با یه بطری سوجو به ماشینت که توی ساحل پارک بود تکیه دادی و نفس عمیقی کشیدی...چشماتو روی هم گذاشتی تا کمی اروم شی
کمی بعد صدای خش خش شن ها رو شنیدی کسی داشت از کنارت رد میشد
نیم نگاهی به اطرافت انداختی ...یه مرد قدبلند با موهای بهم ریخته داشت به سمت دریا میرفت...یه حسی تو وجودت رخنه کرد که میگفت باید اون مرد رو نجات بدی
بلند شدی و به سمتش دویدی و دستاشو کشیدی...شن های زیر پات لغزیدن و باعث شدن تو روی زمین بیوفتی و اون مرد هم روی تو
نگاهاتون بهم خیره شده بود...
جین:چرا اینکارو کردی؟
ات:نمیدونم...حالت خوبه؟
با تردید از روت بلند شد
جین:از کجا فهمیدی میخواستم خودمو بکشم؟
ات:خودتو تو ایینه نگاه کردی؟وضعیتت از منم بدتره...بیخیال رفیق بیا باهم حرف بزنیم...قبل اینکه تو بیای منم تصمیم داشتم خودمو بکشم
باهم روی زمین نشستید و حرف زدید ...دل هردوتون از دنیا و ادماش پر بود .
تا اخر شب بقیشم میزارم...شوما لایک و کامنت بزارید شاد شم:*)
وقتی میخواد توی دریا خودکشی کنه و تو میبینیش...(نمیشناسیش)
نامجون:
بعد از تموم شدن کارت توی دفتر حقوقی تصمیم گرفتی یکم تو ساحل قدم بزنی...تقریبا نزدیکای نصف شب بود.
هوا کاملا مناسب بود ...انتظار داشتی ساحل خالی باشه ولی یه مرد رو دیدی...ظاهرش زیاد خوب نبود...اشفته و سرگردون بود.ناگهان خودشو داخل دریا پرتاب کرد،به سرعت کیفتو زمین انداختی و برای نجاتش توی دریا پریدی و با کلی بدبختی بالا کشیدیش...چندبار قفسه ی سینشو فشار دادی تا اینکه بالاخره اب توی گلوشو به بیرون تف کرد
ات:اقا...حالتون خوبه؟چرا اینکارو کردید؟
نامی:چرا نجاتم دادی
ات:چون...زندگی ارزشش از مرگ بیشتره..شما نباید جونتونو تقدیم یه چیز بی ارزش بکنید!
صورت گرد و خیس شده اش ناگهان تغییر کرد و حالت خرسندی گرفت
نامی:من ناجی زندگیمو پیدا کردم
<<<<<<<<<<<<
سوکجین:
به خاطر اینکه از دوسپسرت جدا شده بودی حسابی اعصابت بهم ریخته بود...با یه بطری سوجو به ماشینت که توی ساحل پارک بود تکیه دادی و نفس عمیقی کشیدی...چشماتو روی هم گذاشتی تا کمی اروم شی
کمی بعد صدای خش خش شن ها رو شنیدی کسی داشت از کنارت رد میشد
نیم نگاهی به اطرافت انداختی ...یه مرد قدبلند با موهای بهم ریخته داشت به سمت دریا میرفت...یه حسی تو وجودت رخنه کرد که میگفت باید اون مرد رو نجات بدی
بلند شدی و به سمتش دویدی و دستاشو کشیدی...شن های زیر پات لغزیدن و باعث شدن تو روی زمین بیوفتی و اون مرد هم روی تو
نگاهاتون بهم خیره شده بود...
جین:چرا اینکارو کردی؟
ات:نمیدونم...حالت خوبه؟
با تردید از روت بلند شد
جین:از کجا فهمیدی میخواستم خودمو بکشم؟
ات:خودتو تو ایینه نگاه کردی؟وضعیتت از منم بدتره...بیخیال رفیق بیا باهم حرف بزنیم...قبل اینکه تو بیای منم تصمیم داشتم خودمو بکشم
باهم روی زمین نشستید و حرف زدید ...دل هردوتون از دنیا و ادماش پر بود .
تا اخر شب بقیشم میزارم...شوما لایک و کامنت بزارید شاد شم:*)
۱۳.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.