P52
جلوی خونه پیاده شدین و آماده ورود به مراسم شدین. یکم استرس گرفته بودی ولی بیشتر احساس خوب داشتی.
دست هاتون رو داخل هم قفل کردین و کنار هم به سمت در ورودی رفتین.
با ورود به داخل باغ همه بهتون نگاه کردن و براتون دست زدن. لبخندی زدی و به راهتون ادامه دادین تا به سکویی رسیدین که روی اون دوتا صندلی و یک میز تزئین شده گذاشته بودن.
چند دقیقه از نشستنتون گذشته بود که مهمون ها تک نفری یا دو نفری برای تبریک گفتن و دادن هدیه هاشون اومدن.
همه شون لبخند می زدن و دوستانه رفتار می کردن و رفتارشون به شکلی بود که انگار خیلی براتون خوشحال بودن ولی می تونستی بفهمی که بعضیاشون دارن فقط تظاهر می کنن و احتمالا حتی نمی خوان اینجا باشن.
بالاخره تبریک مهمون ها تموم شد و آهنگ برای رقص پخش شد. به صندلی تکیه دادی و به حلقه های توی دست خودت و ریچارد نگاه کردی. برای تو حلقه ظریفی که طرح برگ بود و روی اونها چندتا نگین بود و ریچارد هم حلقه ای داشت که روی اون طرح حلقه خودت رو گذاشته بودن.
بعد از حدود دو ساعت زمان رقصیدنتون رسید. ریچارد دستت رو گرفت و سمت قسمت رقص رفتین.
دست ریچارد دور کمرت و دست های تو هم روی شونه و بازوش قرار گرفت. با شنیدن صدای اهنگ شروع کردین و یاد چند روز پیش افتادی
(چند روز قبل)
《این قسمت باید همزمان با گذاشتن قدم سوم، بچرخی》
باهم چرخیدین و بعد وایستادین.
《افرین خیلی خوب بود! حالا حرکت قبل رو به عنوان آخرین حرکت میریم》
دو قدم سمت عقب رفتین، دو قدم جلو، یک قدم به راست و بعد چرخش.
با تموم شدن رقصتون وایستادین و تشویقتون کردن. پدر و مادر ریچارد اومدن و بهتون تبریک گفتن و بعد شروع کردن به گفتن حرف هایی درباره زندگی ای که قراره با هم داشته باشین و کارهایی که باهم انجام بدین.
همون لحظه احساس بد و دلتنگی شدیدی کردی. خانوادت...اونا اینجا نبودن. حتی نمی دونستن کجایی و الان داری چیکار می کنی. ای کاش می تونستی به مامانت همه چیز رو بگی ولی...هرچی کمتر درمورد خودت و کارهات بدونن بهتره. تو خیلی وقته که تغییر کردی و این تغییرت قطعا قرار نیست باعث خوشحال شدنشون بشه.
با فشرده شدن دستت به خودت اومدی و به ریچارد نگاه کردی. متوجه تغییر حالت شده بود. لبخندی زدی. وجود همچین شخصی توی زندگیت جیران همه اتفاقاتیه که افتاده. کسی که الان کنارته قراره همیشه باهات بمونه. کسی که می تونی هروقت خواستی بهش زخم ها و آسیب هایی که داری رو نشون بدی و اون هم روی تک تکشون بوسه بزنه و نوازششون کنه. انقدر که دیگه دردش رو حس نکنی. یعنی این میتونه ابدی باشه؟
این هم این پارت 😁
باورتون میشه انقدر کار داشتم که یادم رفته بود آخرین پارتی که دادم برای ۵ روز پیشه؟ 😂
دست هاتون رو داخل هم قفل کردین و کنار هم به سمت در ورودی رفتین.
با ورود به داخل باغ همه بهتون نگاه کردن و براتون دست زدن. لبخندی زدی و به راهتون ادامه دادین تا به سکویی رسیدین که روی اون دوتا صندلی و یک میز تزئین شده گذاشته بودن.
چند دقیقه از نشستنتون گذشته بود که مهمون ها تک نفری یا دو نفری برای تبریک گفتن و دادن هدیه هاشون اومدن.
همه شون لبخند می زدن و دوستانه رفتار می کردن و رفتارشون به شکلی بود که انگار خیلی براتون خوشحال بودن ولی می تونستی بفهمی که بعضیاشون دارن فقط تظاهر می کنن و احتمالا حتی نمی خوان اینجا باشن.
بالاخره تبریک مهمون ها تموم شد و آهنگ برای رقص پخش شد. به صندلی تکیه دادی و به حلقه های توی دست خودت و ریچارد نگاه کردی. برای تو حلقه ظریفی که طرح برگ بود و روی اونها چندتا نگین بود و ریچارد هم حلقه ای داشت که روی اون طرح حلقه خودت رو گذاشته بودن.
بعد از حدود دو ساعت زمان رقصیدنتون رسید. ریچارد دستت رو گرفت و سمت قسمت رقص رفتین.
دست ریچارد دور کمرت و دست های تو هم روی شونه و بازوش قرار گرفت. با شنیدن صدای اهنگ شروع کردین و یاد چند روز پیش افتادی
(چند روز قبل)
《این قسمت باید همزمان با گذاشتن قدم سوم، بچرخی》
باهم چرخیدین و بعد وایستادین.
《افرین خیلی خوب بود! حالا حرکت قبل رو به عنوان آخرین حرکت میریم》
دو قدم سمت عقب رفتین، دو قدم جلو، یک قدم به راست و بعد چرخش.
با تموم شدن رقصتون وایستادین و تشویقتون کردن. پدر و مادر ریچارد اومدن و بهتون تبریک گفتن و بعد شروع کردن به گفتن حرف هایی درباره زندگی ای که قراره با هم داشته باشین و کارهایی که باهم انجام بدین.
همون لحظه احساس بد و دلتنگی شدیدی کردی. خانوادت...اونا اینجا نبودن. حتی نمی دونستن کجایی و الان داری چیکار می کنی. ای کاش می تونستی به مامانت همه چیز رو بگی ولی...هرچی کمتر درمورد خودت و کارهات بدونن بهتره. تو خیلی وقته که تغییر کردی و این تغییرت قطعا قرار نیست باعث خوشحال شدنشون بشه.
با فشرده شدن دستت به خودت اومدی و به ریچارد نگاه کردی. متوجه تغییر حالت شده بود. لبخندی زدی. وجود همچین شخصی توی زندگیت جیران همه اتفاقاتیه که افتاده. کسی که الان کنارته قراره همیشه باهات بمونه. کسی که می تونی هروقت خواستی بهش زخم ها و آسیب هایی که داری رو نشون بدی و اون هم روی تک تکشون بوسه بزنه و نوازششون کنه. انقدر که دیگه دردش رو حس نکنی. یعنی این میتونه ابدی باشه؟
این هم این پارت 😁
باورتون میشه انقدر کار داشتم که یادم رفته بود آخرین پارتی که دادم برای ۵ روز پیشه؟ 😂
۶.۶k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.