چند پارتی(درخواستی)
چند پارتی(درخواستی)
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و....)
کی فکرشو میکرد دلیل تمام این همه بدبختی...دلیل مرگ مادرش ...گریه های پدرش...برادرش با حس مزاحم بودن خودش رو توی تیمارستان حبس میکرد...و تویی که هرروز به بهونه ی فیلم دیدن اشک میریختی...بلاخره وارد شرکت شدین عینک آفتابی تو از روی بینی و چشمات پایین کشیدی با چیزی که دیدی تعجب زده به بادیادگارت گفتی
آت :ببینم اون مرد که لباس های عجیبی پوشیده کیه مین هو؟!
لینو :اه اون مرد شاهزاده ی فرانسه هستش... و از طرف پدرش به کره اومده ...و الان واسه ی شراکت اینجا اومدن...
لبخند شیطونی گوشه ی لبت نشست به سمت همون مرد قدم برداشتی و نگاهت کرد توقع داشت الان تعظیم کنی ولی فقط با کنایه دست مین هو رو گرفتی و از کنارش رد شدین ...دختر شیطونی بودی اذیت کردن هم جزو کارات بود فرقی نمیکرد کی باشه ...حتی اگر پادشاه هم باشه از نظر تو... همه ادمن و جنسیت تنها چیزیه که هم انشان ها بزرگش میکنن ...قدرت هم یکی شه اینکه یک پسر از یک دختر مقام بالاتری داشته باشه همشون چرتن...آدما باید تکیه گاه خودشون باشن...همشون تنها به دنیا اومدن و تنها هم از این دنیا خواهند رفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وارد اتاقت شدی مین هو هم روبه روت نشست و پاهاش رو دراز کرد و کمی بدنش رو کشش داد تا خستگی آین چند ساعت از بدنش خارج بشه گفت
لینو :اه خسته شدم از صبح دارم کارای خانم رو انجام میدم هوف
خندیدی به اون همه جدی و کیوت بودنش خندیدی خنده های که از ته دل بودن مگه چند بار زندگی میکنیم هممون قراره بمیرم پس مهم نیست الان پاشی و ببوسیش نه ؟! به چشماش نگاه کنید با همون لبخندت گفتی
آت :یااا اینقدر غر نزن دیگه...
مین هو بهت نگاهی کردی با کنایه و کمی لبخند گفت
مین هو :باشه بابا...
آت :چی میخوای سفارش بدم؟!
منی هو در جواب به تو گفت
مین هو :قهوه ی تلخ...
سری تکون داد یو با تلفن شرکت به منشیت اضلاع دادی
آت :دوتا قهوه ی تلخ....
بعد از بیست دقیقه منشیت آقای چوی در زد و قهوه هارو به داخل آورد مین هو که داشت با تعجب به منشی مرد نگاه میکرد به منشی گفت
لینو:فکر کنم اتاقو اشتباهی... اومدین آقا...
منشی با قهوه ای که در دست داشت به داخل اومد و در رو پشت سرش بست و گفت
منشی :مگه اینجا اتاق خانوم پارک آت نیست؟!
مین هو که کم کم داشت رگای دست و گردنش نمایان میشد به سمت تو برگشت و گفت
مین هو :ببینم منشی تو مرده ؟!
خودت هم از رفتار عجیب مین هو تعجب کردی با همون چشمای گشاد چند بار پلک زدی و گفتی
آت :اه درسته منشی چوی نزدیک به سه ساله دارن به عنوان منشی پدر من کار میکنن اونا نسل ها به خانواده ی ما خدمت کردن و بعد از مرگشون پسرشون منشی من شدن...
(ادامه دارد...)
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و....)
کی فکرشو میکرد دلیل تمام این همه بدبختی...دلیل مرگ مادرش ...گریه های پدرش...برادرش با حس مزاحم بودن خودش رو توی تیمارستان حبس میکرد...و تویی که هرروز به بهونه ی فیلم دیدن اشک میریختی...بلاخره وارد شرکت شدین عینک آفتابی تو از روی بینی و چشمات پایین کشیدی با چیزی که دیدی تعجب زده به بادیادگارت گفتی
آت :ببینم اون مرد که لباس های عجیبی پوشیده کیه مین هو؟!
لینو :اه اون مرد شاهزاده ی فرانسه هستش... و از طرف پدرش به کره اومده ...و الان واسه ی شراکت اینجا اومدن...
لبخند شیطونی گوشه ی لبت نشست به سمت همون مرد قدم برداشتی و نگاهت کرد توقع داشت الان تعظیم کنی ولی فقط با کنایه دست مین هو رو گرفتی و از کنارش رد شدین ...دختر شیطونی بودی اذیت کردن هم جزو کارات بود فرقی نمیکرد کی باشه ...حتی اگر پادشاه هم باشه از نظر تو... همه ادمن و جنسیت تنها چیزیه که هم انشان ها بزرگش میکنن ...قدرت هم یکی شه اینکه یک پسر از یک دختر مقام بالاتری داشته باشه همشون چرتن...آدما باید تکیه گاه خودشون باشن...همشون تنها به دنیا اومدن و تنها هم از این دنیا خواهند رفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وارد اتاقت شدی مین هو هم روبه روت نشست و پاهاش رو دراز کرد و کمی بدنش رو کشش داد تا خستگی آین چند ساعت از بدنش خارج بشه گفت
لینو :اه خسته شدم از صبح دارم کارای خانم رو انجام میدم هوف
خندیدی به اون همه جدی و کیوت بودنش خندیدی خنده های که از ته دل بودن مگه چند بار زندگی میکنیم هممون قراره بمیرم پس مهم نیست الان پاشی و ببوسیش نه ؟! به چشماش نگاه کنید با همون لبخندت گفتی
آت :یااا اینقدر غر نزن دیگه...
مین هو بهت نگاهی کردی با کنایه و کمی لبخند گفت
مین هو :باشه بابا...
آت :چی میخوای سفارش بدم؟!
منی هو در جواب به تو گفت
مین هو :قهوه ی تلخ...
سری تکون داد یو با تلفن شرکت به منشیت اضلاع دادی
آت :دوتا قهوه ی تلخ....
بعد از بیست دقیقه منشیت آقای چوی در زد و قهوه هارو به داخل آورد مین هو که داشت با تعجب به منشی مرد نگاه میکرد به منشی گفت
لینو:فکر کنم اتاقو اشتباهی... اومدین آقا...
منشی با قهوه ای که در دست داشت به داخل اومد و در رو پشت سرش بست و گفت
منشی :مگه اینجا اتاق خانوم پارک آت نیست؟!
مین هو که کم کم داشت رگای دست و گردنش نمایان میشد به سمت تو برگشت و گفت
مین هو :ببینم منشی تو مرده ؟!
خودت هم از رفتار عجیب مین هو تعجب کردی با همون چشمای گشاد چند بار پلک زدی و گفتی
آت :اه درسته منشی چوی نزدیک به سه ساله دارن به عنوان منشی پدر من کار میکنن اونا نسل ها به خانواده ی ما خدمت کردن و بعد از مرگشون پسرشون منشی من شدن...
(ادامه دارد...)
۶.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.