دانشمند و پرنسس پارت ۶ ♡ 🪄 (:
از زبان ا.ت :
با مردم شهر خدافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم چون دفعه ی قبل نامجون رانندگی کرد ایندفعه من کردم نامجون تو راه خوابید بلخره رسیدیم خواستم نامجون رو بیدار کنم که محوش شدم میخواستم به مژه هاش دست بزنم که .....
نامجون : چیکار میکنی شیطون ؟ ( نیشخند )
ا.ت : ه..هیچی میاده شو بریم .
رفتیم تو شهر ولی پسرا و مردا خیلی منو هیز و بد نگاه میکردن نامجون کلافه شد دستمو گرفت و برد جایه ماشین و یه لباس بهتر بهم داد پوشیدم( اسلاید ۲ ) بعدم راه افتادیم تو شهر از هرکی میپرسیدیم پیر بزرگ خان کجاست میگفتن نمیدونم ، خلاصه همینجوری میرفتیم که یه زن مسن دیدم رفتم سمتش .. سلام اجوما !
اجوما : سلام دختر گلم !
ا.ت : ببخشید شما پیر بزرگ خان رو میشناسید؟
اجوما : میشناختم! الان ۳ سالی میشه خبری ازش نیست .
ا.ت : چیشده مگه ؟
اجوما : ۳ سال پیش ۱ مردی اومد و پیر بزرگ خان رو گم و گور کرد الانم کل ادمایه شهرو طلسم کرده .
ا.ت: طلسم ؟
اجوما : آره!
ا.ت : هنوزم تو شهرتون هست ؟
اجوما : آره .
ا.ت : خونش کجاس ؟
اجوما : دخترم خطرناکه ممکن یه بلایی سرت بیاره .
[ ا.ت و نامجون تو شهر پخش شدن و تنهایی میگردن ]
نامجون : نگران نباشین .
اجوما : عه این شوهرته ؟
ا.ت : ن...
نامجون: بله من همسرشم .
اجوما : خب این کوچه رو مستقیم بری میرسی به یه کلبه تو همون کلبه زندگی میکنه .
ا.ت : ممنون اجوما !
با نامجون راه افتادیم نامجون گفت من بیرون بمونم خودش میره داخل از پنجره نگاه میکردم تا اون مرده به نامجون آسیب نزنه که یهو دیدم ۲ تا دندون نیش در اورد سریع رفتم تو خونه پرده هارو کنار زدم که با نور خورشید سوخت .
نامجون : آفرین ا.ت !
ا.ت: چاکرم !
نامجون : خب پیر بزرگ خانو چیکار کنیم ؟
ا.ت : اجوما گفت اونو زندانی کرده پس باید همینجا رو بگردیم .
با نامجون همه جارو گشتیم ولی نبود اعصابم بهم ریخت و با پا زدم به گلدون که افتاد زمین و دیوار مثل در باز شد ، با خوشحالی رفتیم داخل یه مرد پیر بود .
مرد : سلام بچه ها م..من پیر بزرگ خان هستم .
ا.ت : سلام من ا.تم .
نامجون: سلام منم نامجونم .
ا.ت : بیایین بیرون. اومد بیرون
......
________ .
لایک و کامنت
با مردم شهر خدافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم چون دفعه ی قبل نامجون رانندگی کرد ایندفعه من کردم نامجون تو راه خوابید بلخره رسیدیم خواستم نامجون رو بیدار کنم که محوش شدم میخواستم به مژه هاش دست بزنم که .....
نامجون : چیکار میکنی شیطون ؟ ( نیشخند )
ا.ت : ه..هیچی میاده شو بریم .
رفتیم تو شهر ولی پسرا و مردا خیلی منو هیز و بد نگاه میکردن نامجون کلافه شد دستمو گرفت و برد جایه ماشین و یه لباس بهتر بهم داد پوشیدم( اسلاید ۲ ) بعدم راه افتادیم تو شهر از هرکی میپرسیدیم پیر بزرگ خان کجاست میگفتن نمیدونم ، خلاصه همینجوری میرفتیم که یه زن مسن دیدم رفتم سمتش .. سلام اجوما !
اجوما : سلام دختر گلم !
ا.ت : ببخشید شما پیر بزرگ خان رو میشناسید؟
اجوما : میشناختم! الان ۳ سالی میشه خبری ازش نیست .
ا.ت : چیشده مگه ؟
اجوما : ۳ سال پیش ۱ مردی اومد و پیر بزرگ خان رو گم و گور کرد الانم کل ادمایه شهرو طلسم کرده .
ا.ت: طلسم ؟
اجوما : آره!
ا.ت : هنوزم تو شهرتون هست ؟
اجوما : آره .
ا.ت : خونش کجاس ؟
اجوما : دخترم خطرناکه ممکن یه بلایی سرت بیاره .
[ ا.ت و نامجون تو شهر پخش شدن و تنهایی میگردن ]
نامجون : نگران نباشین .
اجوما : عه این شوهرته ؟
ا.ت : ن...
نامجون: بله من همسرشم .
اجوما : خب این کوچه رو مستقیم بری میرسی به یه کلبه تو همون کلبه زندگی میکنه .
ا.ت : ممنون اجوما !
با نامجون راه افتادیم نامجون گفت من بیرون بمونم خودش میره داخل از پنجره نگاه میکردم تا اون مرده به نامجون آسیب نزنه که یهو دیدم ۲ تا دندون نیش در اورد سریع رفتم تو خونه پرده هارو کنار زدم که با نور خورشید سوخت .
نامجون : آفرین ا.ت !
ا.ت: چاکرم !
نامجون : خب پیر بزرگ خانو چیکار کنیم ؟
ا.ت : اجوما گفت اونو زندانی کرده پس باید همینجا رو بگردیم .
با نامجون همه جارو گشتیم ولی نبود اعصابم بهم ریخت و با پا زدم به گلدون که افتاد زمین و دیوار مثل در باز شد ، با خوشحالی رفتیم داخل یه مرد پیر بود .
مرد : سلام بچه ها م..من پیر بزرگ خان هستم .
ا.ت : سلام من ا.تم .
نامجون: سلام منم نامجونم .
ا.ت : بیایین بیرون. اومد بیرون
......
________ .
لایک و کامنت
۲.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.