پارت1
"عشقیا،انتقام؟! "<br>
آره میدونم دیوونم<br>
دیونه نبودم اون کثافت عوضی دیوونم کرد<br>
از اون شب لعنتی شروع شد اون مهمونی مزخرف<br>
فلش بک<br>
من اسمم تهیونگِ تقریبا ساکت و کیوتم<br>
20 سالمه<br>
من با پدر مادرم به یه مهمونی رفتیم<br>
مهمونی رفیق بابام<br>
اقای سوجون<br>
و پسرِ مغرورو سردش جونگکوک البته جئون جونگکوک<br>
اون23 سالشه<br>
قدش یزره ازم بند تره<br>
بدن من سفیدو ظریفه<br>
اونم بندش سفیده اما ورزیدست<br>
بگذریم بعدا با این هیولا آشنا میشید🥰<br>
نشستع بودم و تویه گوشیم بودم<br>
به خودم اومدم<br>
دیدم جایه مامان بابام جونگکوک و نوچه هاش دورم نشسته<br>
گلومو صاف کردم<br>
خودمو جمع و جور کردم رفتم اون طرف تر<br>
+کاری داشتین؟ <br>
اروم چشم هایههمیشه خشنش رو داد بهم<br>
+هوم؟ <br>
دستشو گذاشت زیر چونم اومد جلو صورتم<br>
یه خنده از رو حرص زد<br>
_بدجوری خودتو تو دل مامان بابام جا کردی بچه<br>
جوری ک به من میرینن<br>
یه پوزخند زدم <br>
+خب؟ <br>
_میبینم اون روزیو که جایه این پوزخند بغض کردی بچه سال<br>
بعد خندید<br>
بلند شد رفت<br>
_بریم<br>
همون لحظه ترسی تمام بدنم رو صاحب شد<br>
رنگم پرید<br>
خانم کیم: پسرم تهیونگ.... چیزی شده <br>
اقای کیم: تهیونگ<br>
با صدای بابام به خودم اومدم <br>
+ن.. نه<br>
عرق سرد میریختم<br>
+هوف تهیونگ آروم باش هیچ غلطی نمیتونه بکنه<br>
هع منِ ساده اون پولدارتر از این حرفاست<br>
پایان فلش بک<br>
دو ماه از اون مهمونی میگذره<br>
و اتفاقاتِ وحشتناکی افتاده.... <br>
ادامه دارد...
آره میدونم دیوونم<br>
دیونه نبودم اون کثافت عوضی دیوونم کرد<br>
از اون شب لعنتی شروع شد اون مهمونی مزخرف<br>
فلش بک<br>
من اسمم تهیونگِ تقریبا ساکت و کیوتم<br>
20 سالمه<br>
من با پدر مادرم به یه مهمونی رفتیم<br>
مهمونی رفیق بابام<br>
اقای سوجون<br>
و پسرِ مغرورو سردش جونگکوک البته جئون جونگکوک<br>
اون23 سالشه<br>
قدش یزره ازم بند تره<br>
بدن من سفیدو ظریفه<br>
اونم بندش سفیده اما ورزیدست<br>
بگذریم بعدا با این هیولا آشنا میشید🥰<br>
نشستع بودم و تویه گوشیم بودم<br>
به خودم اومدم<br>
دیدم جایه مامان بابام جونگکوک و نوچه هاش دورم نشسته<br>
گلومو صاف کردم<br>
خودمو جمع و جور کردم رفتم اون طرف تر<br>
+کاری داشتین؟ <br>
اروم چشم هایههمیشه خشنش رو داد بهم<br>
+هوم؟ <br>
دستشو گذاشت زیر چونم اومد جلو صورتم<br>
یه خنده از رو حرص زد<br>
_بدجوری خودتو تو دل مامان بابام جا کردی بچه<br>
جوری ک به من میرینن<br>
یه پوزخند زدم <br>
+خب؟ <br>
_میبینم اون روزیو که جایه این پوزخند بغض کردی بچه سال<br>
بعد خندید<br>
بلند شد رفت<br>
_بریم<br>
همون لحظه ترسی تمام بدنم رو صاحب شد<br>
رنگم پرید<br>
خانم کیم: پسرم تهیونگ.... چیزی شده <br>
اقای کیم: تهیونگ<br>
با صدای بابام به خودم اومدم <br>
+ن.. نه<br>
عرق سرد میریختم<br>
+هوف تهیونگ آروم باش هیچ غلطی نمیتونه بکنه<br>
هع منِ ساده اون پولدارتر از این حرفاست<br>
پایان فلش بک<br>
دو ماه از اون مهمونی میگذره<br>
و اتفاقاتِ وحشتناکی افتاده.... <br>
ادامه دارد...
۵.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.