فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۴۹
از زبان ا/ت
وقتی رسیدم...بازم دیر کرده بودم...بازم رفته بود..یک سال پیش یادم افتاد سردردم شدید تر شد افتادم روی زمین..چرا رفت...رفتنش تقصیر من بود ؟
با پیچش این حرفا تو سرم دیوونه میشم...تهیونگ اومد کنارم و بلندم کرد دستام رو گرفت و گفت : ا/ت خوبی..چیشده اتفاقی افتاده ؟
گفتم : تهیونگ..جونگ کوک بازم رفت..
ناراحت نگام کرد و گفت : خب من..میدونم عاشق شدن چطوریه ولی..خب اون بخاطر احساس گناهش رفته..
بهش نگاه کردم و گفتم : بهش گفتم برو اونم رفت..اگه دیگه برنگرده چی میشه؟
تهیونگ خیلی ناراحت با چشمای بغض زدش نگام میکرد... گفت : میخوای به دایانا بگم بیاد
سرم رو تکون دادم به نشونه آره
رفتم تو خونه بعده چند دقیقه دایانا اومد وقتی قیافم رو دید گفت : ا/ت..چرا بازم شدی همون ا/ت یک سال پیش
بغلم کرد منم بغلش کردم
همه چیز رو براش تعریف کردم... گفت : ا/ت میخوای پیشت بمونم امشب..
گفتم : میشه تا چند روز پیشم بمونی ؟
گفت : البته بیشتر بهمون خوش میگذره
سرم رو روی پاش گذاشتم نفهمیدم کی خوابم برد... صبح وقتی بیدار شدم دایانا همونجا خوابش برده بود منم سرم رو پاش بود
آروم بلند شدم موهام رو مرتب کردم و باز گذاشتم یه پیراهن بنفش بلند کوتاه پوشیدم و رفتم بیرون تا به مدیتیشن انجام بدم.. تا شاید دیشب یادم بره
دوباره رفتم سمته دره خروجی اما ایندفعه با ماشین جونگ کوک روبه رو شدم چشمام رو باز و بسته کردم که دیدم واقعا ماشینه خودش
از پشت صداش اومد برگشتم سمتش جونگ کوک رو دیدم انگار دنیا رو بهم دادن گفتم : مگه...مگه تو نرفته بودی..پس الان اینجا چیکار میکنی
گفت : تو..دلت نمیخواست برگردم
اومد نزدیکم و دوره کمرم رو گرفت و گفت: هوم؟
گفتم : خب آره... یعنی چیزه نه
همینطوری نزدیکم میشد که صدای پدرش اومد فوراً از هم جدا شدیم به پدرش صبح بخیر گفتم رو رفتم تو حیاط خودم وای دوباره قلبم داره محکم میزنه مثل دیوونه ها داشتم میخندیدم دایانا که از خواب تازه بیدار شده بود تا منو دید گفت : ا/ت داری میخندی؟ اول صبحی ؟ گفتم : وای دایانا نمیدونی چی شده
گفت : چیشده گفتم : جونگ کوک اومد
پرید هوا و گفت : وای خداااا چقدر خوشحالم..تو خوشحال نیستی
گفتم : نه.. برای چی باید برای کسی که ولم کرده رفته خوشحال باشم ( دروغ میگه مثل سگ خوشحاله که جونگ کوک برگشته)
وقتی رسیدم...بازم دیر کرده بودم...بازم رفته بود..یک سال پیش یادم افتاد سردردم شدید تر شد افتادم روی زمین..چرا رفت...رفتنش تقصیر من بود ؟
با پیچش این حرفا تو سرم دیوونه میشم...تهیونگ اومد کنارم و بلندم کرد دستام رو گرفت و گفت : ا/ت خوبی..چیشده اتفاقی افتاده ؟
گفتم : تهیونگ..جونگ کوک بازم رفت..
ناراحت نگام کرد و گفت : خب من..میدونم عاشق شدن چطوریه ولی..خب اون بخاطر احساس گناهش رفته..
بهش نگاه کردم و گفتم : بهش گفتم برو اونم رفت..اگه دیگه برنگرده چی میشه؟
تهیونگ خیلی ناراحت با چشمای بغض زدش نگام میکرد... گفت : میخوای به دایانا بگم بیاد
سرم رو تکون دادم به نشونه آره
رفتم تو خونه بعده چند دقیقه دایانا اومد وقتی قیافم رو دید گفت : ا/ت..چرا بازم شدی همون ا/ت یک سال پیش
بغلم کرد منم بغلش کردم
همه چیز رو براش تعریف کردم... گفت : ا/ت میخوای پیشت بمونم امشب..
گفتم : میشه تا چند روز پیشم بمونی ؟
گفت : البته بیشتر بهمون خوش میگذره
سرم رو روی پاش گذاشتم نفهمیدم کی خوابم برد... صبح وقتی بیدار شدم دایانا همونجا خوابش برده بود منم سرم رو پاش بود
آروم بلند شدم موهام رو مرتب کردم و باز گذاشتم یه پیراهن بنفش بلند کوتاه پوشیدم و رفتم بیرون تا به مدیتیشن انجام بدم.. تا شاید دیشب یادم بره
دوباره رفتم سمته دره خروجی اما ایندفعه با ماشین جونگ کوک روبه رو شدم چشمام رو باز و بسته کردم که دیدم واقعا ماشینه خودش
از پشت صداش اومد برگشتم سمتش جونگ کوک رو دیدم انگار دنیا رو بهم دادن گفتم : مگه...مگه تو نرفته بودی..پس الان اینجا چیکار میکنی
گفت : تو..دلت نمیخواست برگردم
اومد نزدیکم و دوره کمرم رو گرفت و گفت: هوم؟
گفتم : خب آره... یعنی چیزه نه
همینطوری نزدیکم میشد که صدای پدرش اومد فوراً از هم جدا شدیم به پدرش صبح بخیر گفتم رو رفتم تو حیاط خودم وای دوباره قلبم داره محکم میزنه مثل دیوونه ها داشتم میخندیدم دایانا که از خواب تازه بیدار شده بود تا منو دید گفت : ا/ت داری میخندی؟ اول صبحی ؟ گفتم : وای دایانا نمیدونی چی شده
گفت : چیشده گفتم : جونگ کوک اومد
پرید هوا و گفت : وای خداااا چقدر خوشحالم..تو خوشحال نیستی
گفتم : نه.. برای چی باید برای کسی که ولم کرده رفته خوشحال باشم ( دروغ میگه مثل سگ خوشحاله که جونگ کوک برگشته)
۱۱۷.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.