فیک شوگا ( عشق ابدی) پارت 4
از زبان ا/ت :
گریه میکردم . داشتم دیوونه می شدم با خودم گفتم : چرا اینجوری کرد.
رفتم سمت اتاقم و اشکامو پاک کردم. نفس نفس میزدم و حق حق می کردم. جون کوک اومد تو اتاقم و دستمو گرفت و گفت : چی شده چی کارت کرد؟
گفتم : دیگه نمی خوام پامو توی این شرکت بزارم. اون با چه رویی منو بوسید. ( با نفس نفس)
گفت : ا/ت اروم باش.
بعدش بغلم کرد ( من جون کوک رو مثل داداشم میشناختم.)
شل بودم و گفتم : میرم خونه به شوگا نگو که پیشت بودم و دارم میرم خونه.
گفت : باشه برو استراحت کن.
بعد از شرکت رفتم بیرون.
وقتی رسیدم خونه مامانم دید که چشام خیسه و سرخ شدم گفت : چی شده دخترم.
از بغلش رد شدم و رفتم سمت پله ها که برم اتاقم .
گفت : دخترم چی شده.
هیچی نگفتم جلوی پله ها که رسیدم دوباره گفت : دخترم چی شده بگو دیگه .
برگشتم و اشکام ریخت و با داد گفتم : ولم کنید حالم بده نمی خوام هیشکی پیشم باشه.
تن صدام اومد پایین و دوباره گفتم : ولم کنید ... لطفا.
اومد بغلم کرد و من کاری نکردم و اروم گفتم : حالم خوب نیست.
رفتم توی اتاقم و لباس راحتیم رو تنم کردم. نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم و دستمو پیچیدم دور پاهام.
اروم گفتم : اگه به بقیه بگم میگن دارم شلوغ می کنم چیزی نیست که. ولی نه اون نباید همچین کاری با من می کرد. اصلا با چه رویی این کار رو کرد.
از زبان جون کوک :
عصبانی بودم با اخم رفتم سمت اتاق شوگا.
بدون اینکه در بزنم محکم درو باز کردم و محکم بستمش و گفتم : احمق چرا این کارو کردی می خوای دیوونش کنی نه.
هیچی نگفت یقه لباسش رو گرفتم و گفتم : جواب بده بی شعور.
دستمو زد کنار و بلند گفت : دوسش دارم عاشقشم اصلا به تو چه..... ها
گفتم : اون مثل خواهرمه منم مثل برادرش خیلی وقته همو میشناسیم .
گفت : تو دخالت نکن ..... نمی دونی عشق یعنی چی؟ حاضرم جونمم براش بدم. ولی تو تاحالا عاشق نشدی. پس چی میگی؟!!!!
داد زدم و گفتم : نه نشدم ولی میدونم زیاده روی کردی.
گفت : دوسش دارم .. دیوونمشم.
اشکاش ریخت رفتم سمتش و بغلش کردم تا اروم شه .
( 2 روز بعد)
از زبان ا/ت :
بعد اون کار شوگا دیگه نمیرم شرکت. ازش می ترسم. ....... میترسم یه بار دیگه اون کارو باهام بکنه. رفتم طبقه پایین تا صبحونه بخورم. مامانم رفته بود سرکار.
لونا بهم زنگ زد ( اون از هیچی خبر نداره) گفت : دختر کجایی اقا شوگا هی سراغتو میگیره.
از روی صندلی بلند شدم و با گریه داد زدم و گفتم : بزار همونجوری به خاطرم بسوزه . بزار انتظار بکشه تا دیگه ازین غلطا نکنه.
از زبان شوگا :
لونا توی شرکت بود من ازش خواستم بهش زنگ بزنه و بپرسه چطوره.
وقتی صداشو شنیدم حالم بد شد. اونجوری که ازم بدش می اومد و گریه می کرد حالم بد میشد. دلم می خواست می مردم ولی این کارو نمیکردم.
از زبان ا/ت :
لونا گفت : کجایی بیام پیشت؟؟
گفتم : خونم .
گفت : باشه باشه اروم باش گریه هم نکن.
بعد قطع کرد.
از زبان لونا :
رو کردم به جون کوک که تو اتاقم بود و گفتم : چیه چی شده که انقدر حالش بده چیکارش کردین.
جون کوک گفت : من کاری نکردم بیا برات توضیح بدم.
شوگا خیلی عصبانی از اتاق رفت بیرون .
فک کنم میره خونه ا/ت.
به جون کوک گفتم : راه رو بلده.
گفت : اره یبار ا/ت رو رسونده خونشون.
از زبان ا/ت :
داشتم صبحانه می خوردم و صورتم خیس بود از بس گریه کرده بودم.
زنگ در خورد رفتم سمت در.
درو باز کردم که دیدم........
۰۰۰۰۰
گریه میکردم . داشتم دیوونه می شدم با خودم گفتم : چرا اینجوری کرد.
رفتم سمت اتاقم و اشکامو پاک کردم. نفس نفس میزدم و حق حق می کردم. جون کوک اومد تو اتاقم و دستمو گرفت و گفت : چی شده چی کارت کرد؟
گفتم : دیگه نمی خوام پامو توی این شرکت بزارم. اون با چه رویی منو بوسید. ( با نفس نفس)
گفت : ا/ت اروم باش.
بعدش بغلم کرد ( من جون کوک رو مثل داداشم میشناختم.)
شل بودم و گفتم : میرم خونه به شوگا نگو که پیشت بودم و دارم میرم خونه.
گفت : باشه برو استراحت کن.
بعد از شرکت رفتم بیرون.
وقتی رسیدم خونه مامانم دید که چشام خیسه و سرخ شدم گفت : چی شده دخترم.
از بغلش رد شدم و رفتم سمت پله ها که برم اتاقم .
گفت : دخترم چی شده.
هیچی نگفتم جلوی پله ها که رسیدم دوباره گفت : دخترم چی شده بگو دیگه .
برگشتم و اشکام ریخت و با داد گفتم : ولم کنید حالم بده نمی خوام هیشکی پیشم باشه.
تن صدام اومد پایین و دوباره گفتم : ولم کنید ... لطفا.
اومد بغلم کرد و من کاری نکردم و اروم گفتم : حالم خوب نیست.
رفتم توی اتاقم و لباس راحتیم رو تنم کردم. نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم و دستمو پیچیدم دور پاهام.
اروم گفتم : اگه به بقیه بگم میگن دارم شلوغ می کنم چیزی نیست که. ولی نه اون نباید همچین کاری با من می کرد. اصلا با چه رویی این کار رو کرد.
از زبان جون کوک :
عصبانی بودم با اخم رفتم سمت اتاق شوگا.
بدون اینکه در بزنم محکم درو باز کردم و محکم بستمش و گفتم : احمق چرا این کارو کردی می خوای دیوونش کنی نه.
هیچی نگفت یقه لباسش رو گرفتم و گفتم : جواب بده بی شعور.
دستمو زد کنار و بلند گفت : دوسش دارم عاشقشم اصلا به تو چه..... ها
گفتم : اون مثل خواهرمه منم مثل برادرش خیلی وقته همو میشناسیم .
گفت : تو دخالت نکن ..... نمی دونی عشق یعنی چی؟ حاضرم جونمم براش بدم. ولی تو تاحالا عاشق نشدی. پس چی میگی؟!!!!
داد زدم و گفتم : نه نشدم ولی میدونم زیاده روی کردی.
گفت : دوسش دارم .. دیوونمشم.
اشکاش ریخت رفتم سمتش و بغلش کردم تا اروم شه .
( 2 روز بعد)
از زبان ا/ت :
بعد اون کار شوگا دیگه نمیرم شرکت. ازش می ترسم. ....... میترسم یه بار دیگه اون کارو باهام بکنه. رفتم طبقه پایین تا صبحونه بخورم. مامانم رفته بود سرکار.
لونا بهم زنگ زد ( اون از هیچی خبر نداره) گفت : دختر کجایی اقا شوگا هی سراغتو میگیره.
از روی صندلی بلند شدم و با گریه داد زدم و گفتم : بزار همونجوری به خاطرم بسوزه . بزار انتظار بکشه تا دیگه ازین غلطا نکنه.
از زبان شوگا :
لونا توی شرکت بود من ازش خواستم بهش زنگ بزنه و بپرسه چطوره.
وقتی صداشو شنیدم حالم بد شد. اونجوری که ازم بدش می اومد و گریه می کرد حالم بد میشد. دلم می خواست می مردم ولی این کارو نمیکردم.
از زبان ا/ت :
لونا گفت : کجایی بیام پیشت؟؟
گفتم : خونم .
گفت : باشه باشه اروم باش گریه هم نکن.
بعد قطع کرد.
از زبان لونا :
رو کردم به جون کوک که تو اتاقم بود و گفتم : چیه چی شده که انقدر حالش بده چیکارش کردین.
جون کوک گفت : من کاری نکردم بیا برات توضیح بدم.
شوگا خیلی عصبانی از اتاق رفت بیرون .
فک کنم میره خونه ا/ت.
به جون کوک گفتم : راه رو بلده.
گفت : اره یبار ا/ت رو رسونده خونشون.
از زبان ا/ت :
داشتم صبحانه می خوردم و صورتم خیس بود از بس گریه کرده بودم.
زنگ در خورد رفتم سمت در.
درو باز کردم که دیدم........
۰۰۰۰۰
۱۷.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱