فیک تهیونگ
𝒯𝒽𝑒 𝓉𝒶𝓉𝓉𝑜 𝑜𝒻 𝒶 𝓅𝓈𝓎𝒸𝒽𝑜¹¹
از کلاس بیرون رفت و منم یکم بعدش.
همون طور که انتظار داشتم اونی اومده بود.
+: چهعجب یکم دیرتر میومدی قشنگم?
*: یا اونی امروز روز منه!
با لبخند جواب دادم:
+: باشه حالا بشین تو ماشین بریم.
یک ساعتی گذشت. روی لبه پل نشسته بودیم و بستیمونو میحوردیم که گوشی اونی زنگ خورد.
+: باشه الان میام.
دوباره کار. امروزه قرا نیست باهم وقت بگذرونیم.
اومد چیزی بگه که حرفشو قطع کردم.
*: میدونم اونی! اشکال نداره برو به کارت برس.
لبخندی زد و 'متاسفمی' گفت و منو رسوند خونه و خودشم رفت کارشو انجام بده.
با اعصاب خورد سریع به سمت شرکت روندم.
+: اینجا چه خبره!؟
با دادی که زدم تمان کسایی که دور اون اتاق جمع شده بودن سمتم برگشتن. الخصوص کیم تهیونگ!
با لبخند سمت اومد.
_: حالتون چطوره مادام!
+: برای چی داری وسایلتو توی اون اتاق مدیر خالی میکنین? آقای کیم!
_: اووو اونو میگی? خب.. آقای کیم بزرگ فرمودن که باهاتون راجبش هماهنگ کنم، ولی مثلاینکه شماره ناشناس جواب نمیدید.
+: منظورت چیه!؟ چیو هماهنگ کنی!؟
_: این قرارداد شرط و شروط های زیادی داره. مثلا اینکه یه نشونه از شرکت ما یعنی (اسم شرکت) توی اینجا باشه!
عصبی دندونام روی هم میسابیدم.
¤: آقای رئیس همهی وسایلتونو منتقل کردن.
_: خیلیخب برین بهکارتون برسین.
یه مدت گذشته بود. کیم هرکاری میخواست میکرد. توی شرکت آرامش نداشتم همش حس بالا سرمه. گاهی اوقات هم وقتی میومدم توی اتاقم میدیدم نشسته اونجا.
زیادی رو مخ بود..
+: جینا! جینا من اومدم خونه.
صدایی ازش نمیومد رفتم توی اتاقش ولی ندیدمش. چراق اتاقش هم خاموش بود. ولی در باز بود. خواستم برم که صداشو شنیدم.
صدای زمزمه از یه گوشه دم باکن اتاقش میومد.
*: یااا جونوو .. گفتم که! فردا رو دیگه نمیتونم بپیچونم ...
*: باشهباشه حالا بهت خبر میدم.
جونوو? ینی پسره؟؟ منو میخواد بپیچونه!!؟؟
با هینی که جینا بخاطر دیدن ناگهانی من کشید، از فکر در اومدم.
*: اونی?*استرس* برای چی اینجا وایسادی؟
+: جونوو کدوم خریه?*ریلکس*
*: خب.. راستش..
از کلاس بیرون رفت و منم یکم بعدش.
همون طور که انتظار داشتم اونی اومده بود.
+: چهعجب یکم دیرتر میومدی قشنگم?
*: یا اونی امروز روز منه!
با لبخند جواب دادم:
+: باشه حالا بشین تو ماشین بریم.
یک ساعتی گذشت. روی لبه پل نشسته بودیم و بستیمونو میحوردیم که گوشی اونی زنگ خورد.
+: باشه الان میام.
دوباره کار. امروزه قرا نیست باهم وقت بگذرونیم.
اومد چیزی بگه که حرفشو قطع کردم.
*: میدونم اونی! اشکال نداره برو به کارت برس.
لبخندی زد و 'متاسفمی' گفت و منو رسوند خونه و خودشم رفت کارشو انجام بده.
با اعصاب خورد سریع به سمت شرکت روندم.
+: اینجا چه خبره!؟
با دادی که زدم تمان کسایی که دور اون اتاق جمع شده بودن سمتم برگشتن. الخصوص کیم تهیونگ!
با لبخند سمت اومد.
_: حالتون چطوره مادام!
+: برای چی داری وسایلتو توی اون اتاق مدیر خالی میکنین? آقای کیم!
_: اووو اونو میگی? خب.. آقای کیم بزرگ فرمودن که باهاتون راجبش هماهنگ کنم، ولی مثلاینکه شماره ناشناس جواب نمیدید.
+: منظورت چیه!؟ چیو هماهنگ کنی!؟
_: این قرارداد شرط و شروط های زیادی داره. مثلا اینکه یه نشونه از شرکت ما یعنی (اسم شرکت) توی اینجا باشه!
عصبی دندونام روی هم میسابیدم.
¤: آقای رئیس همهی وسایلتونو منتقل کردن.
_: خیلیخب برین بهکارتون برسین.
یه مدت گذشته بود. کیم هرکاری میخواست میکرد. توی شرکت آرامش نداشتم همش حس بالا سرمه. گاهی اوقات هم وقتی میومدم توی اتاقم میدیدم نشسته اونجا.
زیادی رو مخ بود..
+: جینا! جینا من اومدم خونه.
صدایی ازش نمیومد رفتم توی اتاقش ولی ندیدمش. چراق اتاقش هم خاموش بود. ولی در باز بود. خواستم برم که صداشو شنیدم.
صدای زمزمه از یه گوشه دم باکن اتاقش میومد.
*: یااا جونوو .. گفتم که! فردا رو دیگه نمیتونم بپیچونم ...
*: باشهباشه حالا بهت خبر میدم.
جونوو? ینی پسره؟؟ منو میخواد بپیچونه!!؟؟
با هینی که جینا بخاطر دیدن ناگهانی من کشید، از فکر در اومدم.
*: اونی?*استرس* برای چی اینجا وایسادی؟
+: جونوو کدوم خریه?*ریلکس*
*: خب.. راستش..
۲.۷k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.