رویای من
پارت ۱۹
کوک:( با صوفیا منتظر دکتر بودیم)
صوفیا:( دکتر اومد و بدو بدو سمتش رفتیم) چیشد دکتر...بچم خوبه؟
دکتر: خوبه..اکسیژنشم نرمال... بدنش بخاطر ضربات کبود شده بود که پماد زدیم..میتونی..
پرستار؛ ببخشید خانوم دخترتون به هوش اومده و گریه میکنه و شما رو میخواد
صوفیا: اومدم*
دکتر: میتونید برید میخواستم اینو بگم..چند ساعت دیگه مرخص میشید..
کوک: ممنونم دکتر..
*
یونا: (چشم مامو باز کردم دیدم بهم آمپول( سِرم) زدن...مامان و بابا پیشم نبودن و ترسیدم. گریم گرفت)...مامان...مامان کجایی؟... بابا..بابایی من میترسم؟
پرستار: مامان و باباتو میخوای؟.. صب کن صداشون کنم:)
**
صوفیا: یونا...
یونا: مامانی.. هق..هق...فک کردم تنهام گذاشتی..هق..هق
صوفیا:( بغلش کردم) نگران نباش خوشگلم من اینجام.. تنهات نمیزارم
کوک: بابایی خوبی؟.. درد نداری؟( صوفیا دادش به من)
یونا: خوبم بابا
صوفیا: دقیقا چیشد؟
یونا: داشتیم قایم موشک بازی میکردیم و گفتیم به هم دور نریم..منم حواسم نبود نزدیک آب که شدم موج من برد زیر آب... نمیزاشت من جیغ بکشم و کمک بخوام..داشتم خفه میشدم.. که دیگه هیچی رو حس نکردم.. خیلی ترسیدم(😭😭😭)
صوفیا: الهی فدات بشم..
کوک: قول بده دیگه به حرفمون گوش میدی!
یونا: قول میدم.. ببخشید که دادشی رو هم اذیت کردم
صوفیا: داداشی بخشیدتت
*۸ ماه بعد*
صوفیا
کوک:( با صوفیا منتظر دکتر بودیم)
صوفیا:( دکتر اومد و بدو بدو سمتش رفتیم) چیشد دکتر...بچم خوبه؟
دکتر: خوبه..اکسیژنشم نرمال... بدنش بخاطر ضربات کبود شده بود که پماد زدیم..میتونی..
پرستار؛ ببخشید خانوم دخترتون به هوش اومده و گریه میکنه و شما رو میخواد
صوفیا: اومدم*
دکتر: میتونید برید میخواستم اینو بگم..چند ساعت دیگه مرخص میشید..
کوک: ممنونم دکتر..
*
یونا: (چشم مامو باز کردم دیدم بهم آمپول( سِرم) زدن...مامان و بابا پیشم نبودن و ترسیدم. گریم گرفت)...مامان...مامان کجایی؟... بابا..بابایی من میترسم؟
پرستار: مامان و باباتو میخوای؟.. صب کن صداشون کنم:)
**
صوفیا: یونا...
یونا: مامانی.. هق..هق...فک کردم تنهام گذاشتی..هق..هق
صوفیا:( بغلش کردم) نگران نباش خوشگلم من اینجام.. تنهات نمیزارم
کوک: بابایی خوبی؟.. درد نداری؟( صوفیا دادش به من)
یونا: خوبم بابا
صوفیا: دقیقا چیشد؟
یونا: داشتیم قایم موشک بازی میکردیم و گفتیم به هم دور نریم..منم حواسم نبود نزدیک آب که شدم موج من برد زیر آب... نمیزاشت من جیغ بکشم و کمک بخوام..داشتم خفه میشدم.. که دیگه هیچی رو حس نکردم.. خیلی ترسیدم(😭😭😭)
صوفیا: الهی فدات بشم..
کوک: قول بده دیگه به حرفمون گوش میدی!
یونا: قول میدم.. ببخشید که دادشی رو هم اذیت کردم
صوفیا: داداشی بخشیدتت
*۸ ماه بعد*
صوفیا
۱۱.۵k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.