پارت ۵۸
#پارت_۵۸
با شنیدن صدایی چشمامو باز کردم..
-اه....خفه کیوان....با این خروپفات...
بهش نگاه کردم...نه...این صدای کیوان نبود...
دوباره صدا....
یهو ذهنم کشیده شد به اتاق کناری...
پتو رو زدم کنار و بلند شدم...
اروم به اون سمت رفتم....
صدا بلند تر شد....نه انگار حتما باید یه سرکے بکشم...
در و باز کردم و رفتم داخل...
درو بستم تا صدا بیرون نره...خوبیه اتاق اینه که عایق صداس...
بهش نگاه کردم....با اون چشمای طوسیش بهم خیره شده بود و بلند بلند نفس عصبی میکشید...
اخم غلیظی نشوندم رو پیشونیم...
-چته...چرا رم کردی....صدات در بیاد میدونی چیکارت میکنم...
شروع کرد به تکون خوردن...
آنــالے:
خسته چشمامو باز کردم...نگاهم که به ساعت افتاد سیخ سر جام وایسادم...
-واااای نمازم قضا شد..
دستو صورتمو شستم و وضو گرفتم...
نماز صبحمو خوندم و لباس پوشیدم...
دلم یکم آزادی میخواست....مثل خونه با تاپ شلوارک اینور اونور برم....
موهامو باز بزارم....
ولی حیف که نمیشد...
از پله ها رفتم پایین...کتری رو گزاشتم و رفتم سمت اتاق هامین....
ناخداگاه نگاهم سمت اون دره کشیده شد....امروز صدا نمیده...
کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جوونم...ولی به گودزیلا و تنبیهایی که گفت فکر میکردم...از ترس میلرزیدم...
دیشب واسه یه چیز کوچیک غوغا کرد...
چه برسه به فضولی...
در اتاقشو زدم...
-آقا....آقا....
هیچ صدایی نیومد..محکم تر زدم...
-اقآ هامیـن...آقا...
سکوت...
اعصابم بهم ریخت...محکم تر...
-اقا..اقا....اقا...اقا...
نیومد....دستلمو مشت کردم و چشمامو بستم و با تمام قوا کوبیدم...
دستم به یه چیز سفت برخورد کرد...اما لطیف بود...
پس در نبوود!!!!!
اروم چشمامو باز کردم....و با صورت از خشم قرمز شده ی هامینو دیدم...
وااااای دستم محکم به سینه عضلانیش برخورد کرده بود....
واو عجب سیکس پکایی....
به خودم اومد....میخواست مچ دستمو بگیره که در رفتم....
-تروخدا....باور کنید هرچی صداتون کردم جواب ندادید....ببخشید...
اما اون همینطور دنبالم بود....
-وایسا دختره احمق...مگر دستم بهت نرسه...خودم ادبت میکنم...
از رو پله اخر پریدم و پشت مبل سنگر گرفتم..
-تروخدا ببخشید...خب تقصیر خودتون بود...
ای واای عصبی ترش کردم..
-تقصیر منننننن....نشونت میدم...
و دوید سمتم....منم درو باز کردم و خودمو انداختم تو حیاط.....
فرار کردم پشت باغ...اما اون همچنان دنبالم بود...
با صدای پارس سگ ترسم هزار برابر شد..
جیغی کشیدم و خواستم عقب گرد کنم که کوبیدم به چیز سفتی...و با کمر پرت شدم رو زمین...
-آخخخ....ایی...کمرم ترکید..
چشمم به عزرائیل بالا سرم خورد....اشهدمو خوندم...
خم شد طرفم و از رو روسری موهامو گرفت تو دستش و بلندم کرد... #حقیقت_رویایی💕
نظر فراموش نشه😊 😉
با شنیدن صدایی چشمامو باز کردم..
-اه....خفه کیوان....با این خروپفات...
بهش نگاه کردم...نه...این صدای کیوان نبود...
دوباره صدا....
یهو ذهنم کشیده شد به اتاق کناری...
پتو رو زدم کنار و بلند شدم...
اروم به اون سمت رفتم....
صدا بلند تر شد....نه انگار حتما باید یه سرکے بکشم...
در و باز کردم و رفتم داخل...
درو بستم تا صدا بیرون نره...خوبیه اتاق اینه که عایق صداس...
بهش نگاه کردم....با اون چشمای طوسیش بهم خیره شده بود و بلند بلند نفس عصبی میکشید...
اخم غلیظی نشوندم رو پیشونیم...
-چته...چرا رم کردی....صدات در بیاد میدونی چیکارت میکنم...
شروع کرد به تکون خوردن...
آنــالے:
خسته چشمامو باز کردم...نگاهم که به ساعت افتاد سیخ سر جام وایسادم...
-واااای نمازم قضا شد..
دستو صورتمو شستم و وضو گرفتم...
نماز صبحمو خوندم و لباس پوشیدم...
دلم یکم آزادی میخواست....مثل خونه با تاپ شلوارک اینور اونور برم....
موهامو باز بزارم....
ولی حیف که نمیشد...
از پله ها رفتم پایین...کتری رو گزاشتم و رفتم سمت اتاق هامین....
ناخداگاه نگاهم سمت اون دره کشیده شد....امروز صدا نمیده...
کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جوونم...ولی به گودزیلا و تنبیهایی که گفت فکر میکردم...از ترس میلرزیدم...
دیشب واسه یه چیز کوچیک غوغا کرد...
چه برسه به فضولی...
در اتاقشو زدم...
-آقا....آقا....
هیچ صدایی نیومد..محکم تر زدم...
-اقآ هامیـن...آقا...
سکوت...
اعصابم بهم ریخت...محکم تر...
-اقا..اقا....اقا...اقا...
نیومد....دستلمو مشت کردم و چشمامو بستم و با تمام قوا کوبیدم...
دستم به یه چیز سفت برخورد کرد...اما لطیف بود...
پس در نبوود!!!!!
اروم چشمامو باز کردم....و با صورت از خشم قرمز شده ی هامینو دیدم...
وااااای دستم محکم به سینه عضلانیش برخورد کرده بود....
واو عجب سیکس پکایی....
به خودم اومد....میخواست مچ دستمو بگیره که در رفتم....
-تروخدا....باور کنید هرچی صداتون کردم جواب ندادید....ببخشید...
اما اون همینطور دنبالم بود....
-وایسا دختره احمق...مگر دستم بهت نرسه...خودم ادبت میکنم...
از رو پله اخر پریدم و پشت مبل سنگر گرفتم..
-تروخدا ببخشید...خب تقصیر خودتون بود...
ای واای عصبی ترش کردم..
-تقصیر منننننن....نشونت میدم...
و دوید سمتم....منم درو باز کردم و خودمو انداختم تو حیاط.....
فرار کردم پشت باغ...اما اون همچنان دنبالم بود...
با صدای پارس سگ ترسم هزار برابر شد..
جیغی کشیدم و خواستم عقب گرد کنم که کوبیدم به چیز سفتی...و با کمر پرت شدم رو زمین...
-آخخخ....ایی...کمرم ترکید..
چشمم به عزرائیل بالا سرم خورد....اشهدمو خوندم...
خم شد طرفم و از رو روسری موهامو گرفت تو دستش و بلندم کرد... #حقیقت_رویایی💕
نظر فراموش نشه😊 😉
۶۸.۶k
۲۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.