۲۰
وقتی یاد حرفهایی که مدتی پیش بهم زد می افتم ، سرم را پایین میاندازم .
سوالی نپرسیدی که بخوام جواب بدم .
زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم .
- برسونمت ؟
لبخندی میزنم . آدم خیلی مهربونی بود .
نه نیازی نیست .
به سمت در میروم .
- دوست دارم ! .
سعی میکنم تمام حرفهای امشب را از یاد ببرم ولی قلبم نمیگذاشت . از خونه خارج میشوم .
امشب خیلی اتفاقی حرفهایی زده شده بود ، که ممکنه اون ها رو نشنیده بگیرم ، اما مطمئناً هیچکدوممون اون شب نخوابیدیم .
°°°°
لیوان هات چاکلتم را روی میز میگذارم . امروز هم شرکت تعطیل بود ، و به شدت از این بابت خوشحال بودم .
کتاب مورد علاقم رو برمیدارم و شروع به خواندن میکنم . شخصیت دوم کتاب به شدت شبیه تهیونگ بود . از کی تاحالا بهش میگم تهیونگ ؟ با کلافگی دستی به موهایم میکشم . جرعه ای از هات چاکلتم مینوشم.
گرمی و شیرینی اش تا پایین گلوم ادامه دارد .
بعد از مدتی با صدای زنگ در به خودم اومدم . احتمالا مامان سان جی اومده بود بهم سر بزنه . لباسم رو مرتب کردم و رفتم در رو باز کنم . با چیزی که دیدم کمی تعجب کردم .
تهیونگ اینجا چیکار میکرد ؟
- میشه بیام تو ؟
متوجه نشدم که مدتی بود بهش خیره شدم . سرم را تکان میدهم .
البته !!
به داخل خونه میآید . اولین بار است که با لباس رسمی میبینمش .
تیشرت سفیدی پوشیده بود با یک شلوار جین قهوه ای ، روش هم یک کت جین قهوه ای پوشیده بود . خیلی آدم خوش استایلی بود !
روی یکی از مبل ها مینشیند و پاهایش را روی هم میاندازد .
کاری داشتی اومدی ؟
چهره ی بیخیالی به خودش گرفته بود .
- نه ، دلم میخواست ببینمت .
لبخندی میزنم . به سمت آشپزخونه میروم و کمی هات چاکلت برایش می آورم . میدونستم قهوه دوست نداره ، چون هروقت براش قهوه میبردم ، با لیوان پر برمیگشتم . فنجون را جلو اش میگذارم .
- ممنونم ، کتاب میخوندی ؟
لبخندی میزنم . از کسایی که به کوچکترین جزئیات توجه میکردند ، خوشم میاومد .
آره .
کمی از فنجونش میخورد .
- راستی پروژه ای که بهت دادم رو کامل کردی ؟
این واقعا میخواست روز تعطیل هم کار کنه ؟ نفس عمیقی از کلافگی و حرص میکشم .
آره .
***
کاغذی بلند بالا را روی میز پهن میکند و خم میشود تا برایم توضیح بدهد . چقدر زیبا بود ، چقدر مهربون بود ، چقدر آدم کاملی بود !
بهش نزدیک میشوم . بوی عطر شکلات داغ میداد . معلوم بود خودش درست کرده . بعد از تموم شدن حرفش ، سریعاً و با عجله سوالی رو که ذهنم رو درگیر کرده بود میپرسم .
- تاحالا عاشق شدی ؟
تعجب از توی چهره اش معلوم بود . البته حق داشت ، چون سوالی که پرسیده بودم هیچ ربطی به صحبت اولمون نداشت .
خب الان دیگه رسیدم خونه میتونم براتون زود زود پارت میزارم 🤗
شرایط :
۶ لایک 💜
۵ کامنت ✨
سوالی نپرسیدی که بخوام جواب بدم .
زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم .
- برسونمت ؟
لبخندی میزنم . آدم خیلی مهربونی بود .
نه نیازی نیست .
به سمت در میروم .
- دوست دارم ! .
سعی میکنم تمام حرفهای امشب را از یاد ببرم ولی قلبم نمیگذاشت . از خونه خارج میشوم .
امشب خیلی اتفاقی حرفهایی زده شده بود ، که ممکنه اون ها رو نشنیده بگیرم ، اما مطمئناً هیچکدوممون اون شب نخوابیدیم .
°°°°
لیوان هات چاکلتم را روی میز میگذارم . امروز هم شرکت تعطیل بود ، و به شدت از این بابت خوشحال بودم .
کتاب مورد علاقم رو برمیدارم و شروع به خواندن میکنم . شخصیت دوم کتاب به شدت شبیه تهیونگ بود . از کی تاحالا بهش میگم تهیونگ ؟ با کلافگی دستی به موهایم میکشم . جرعه ای از هات چاکلتم مینوشم.
گرمی و شیرینی اش تا پایین گلوم ادامه دارد .
بعد از مدتی با صدای زنگ در به خودم اومدم . احتمالا مامان سان جی اومده بود بهم سر بزنه . لباسم رو مرتب کردم و رفتم در رو باز کنم . با چیزی که دیدم کمی تعجب کردم .
تهیونگ اینجا چیکار میکرد ؟
- میشه بیام تو ؟
متوجه نشدم که مدتی بود بهش خیره شدم . سرم را تکان میدهم .
البته !!
به داخل خونه میآید . اولین بار است که با لباس رسمی میبینمش .
تیشرت سفیدی پوشیده بود با یک شلوار جین قهوه ای ، روش هم یک کت جین قهوه ای پوشیده بود . خیلی آدم خوش استایلی بود !
روی یکی از مبل ها مینشیند و پاهایش را روی هم میاندازد .
کاری داشتی اومدی ؟
چهره ی بیخیالی به خودش گرفته بود .
- نه ، دلم میخواست ببینمت .
لبخندی میزنم . به سمت آشپزخونه میروم و کمی هات چاکلت برایش می آورم . میدونستم قهوه دوست نداره ، چون هروقت براش قهوه میبردم ، با لیوان پر برمیگشتم . فنجون را جلو اش میگذارم .
- ممنونم ، کتاب میخوندی ؟
لبخندی میزنم . از کسایی که به کوچکترین جزئیات توجه میکردند ، خوشم میاومد .
آره .
کمی از فنجونش میخورد .
- راستی پروژه ای که بهت دادم رو کامل کردی ؟
این واقعا میخواست روز تعطیل هم کار کنه ؟ نفس عمیقی از کلافگی و حرص میکشم .
آره .
***
کاغذی بلند بالا را روی میز پهن میکند و خم میشود تا برایم توضیح بدهد . چقدر زیبا بود ، چقدر مهربون بود ، چقدر آدم کاملی بود !
بهش نزدیک میشوم . بوی عطر شکلات داغ میداد . معلوم بود خودش درست کرده . بعد از تموم شدن حرفش ، سریعاً و با عجله سوالی رو که ذهنم رو درگیر کرده بود میپرسم .
- تاحالا عاشق شدی ؟
تعجب از توی چهره اش معلوم بود . البته حق داشت ، چون سوالی که پرسیده بودم هیچ ربطی به صحبت اولمون نداشت .
خب الان دیگه رسیدم خونه میتونم براتون زود زود پارت میزارم 🤗
شرایط :
۶ لایک 💜
۵ کامنت ✨
۴.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.