پارت◇⁴³
کوک:منکه چیزی حس نمیکنم .....خانم چاننن
بعد چن مین در اتاق باز شد ...با نگرانی به در اتاق و بعد به خانم چان خیره شدم ...که بدجور قیافه گرفته بود...
کوک:یه سینی غذا بیار بالا ..سریعع
ا/ت:اما...اخه..من گشن..
کوک:بیخود ....تو اینه خودت و دیدی...خانم چان
خانم چان:ب...بله اقا
کوک:چی شد پس؟؟
خانم چان:الان میارم اقا
بعد با یه قیافه در هم رفته ای رفت بیرون ...و من و کوک موندیم ...
ا/ت:تو...اینجا چیکار میکنی
کوک:کارای ته طول کشید...من و فرستاد عمارت خالی نباشه...
ا/ت:پس جین..
کوک:اونم از صبح رفته بیمارستان
ا/ت:بیمارستان...واسه چی..چیزی شده
یه خنده ارومی کرد و گفت:نخیر خانم...جین پزشک...توی بیمارستان کار میکنه...اگر چه سهام بزرگی تو شرکت داره و باباشم خر پوله ولی خب عقل نباشد جان در عذابست...
ا/ت:جین...خیلی مهربونه ...ن؟!
کوک:اون که صد البته ...ولی خب باید حواسش باشه ...زیادی مهربون بودن کار دست ادم میده ...
ا/ت:تو چی...
(صدای در)
کوک:بیا تو
یکی از خدمتکار ها یه سینی غذا گذاشت و خیلی سریع رفت ...
کوک:خب شروع کن ....تا اخرشو باید بخوری
ا/ت:اما...ازت سوال کردم ...
کوک:اول غذا تو بخور ...اگع صلاح دونستم ..شاید از خودم برات گفتم ...
صورتم و کج کردم و نگاش کردم که یه خنده بلندی کرد ....سنینی غذا گذاشت جلوم و من که از صبح چیزی نخورده بودم ..تند تند شروع کردم خوردن ...
کوک:ببینم مطمئنی...چیزی خوردی؟اینجوری که تو میخوری فک میکنم ...از صبح چیزی نخوردی ...
ا/ت:هاا...ن ...خوردم ..فقط یذره گشنم بود ...
کوک:خیل خب...ولی بدون باور نکردم ...
همنطور نگاهش کردم که خندید و گفت:بخور دیگ...
بی خیال تا اخر غذا رو خوردم ....تمام مدت به یه جا خیره بود و فک میکرد...سینیه غذا رو گذاشتم بغل تخت و با دستم زد روی شونش که از فکر اومد بیرون..
کوک:همم...غذا تو خوردی ؟
ا/ت:اره....نگفتی
کوک:چیو؟
ا/ت:خواستی...در باره خودت بگی ...
کوک:زندگیم ...انقدی جذابت نداره ..تو از خودت بگو..
ا/ت:من؟...فک نکنم دلت بخواد بشنوی...
کوک:راحت باش ...
ا/ت:خب ...توی سن کم مامانم و از دست دادم ...بابامم ترکم کرد ...فروخته شدم به عمارت پدر ارباب که تا این دو ماه اخیر فرستادنمون اینجا...با نگاه نکردن به این بدبختی های اخیر ...این چکیده زندگیم بود...
کوک:بابات ...کجا رفت ...مگه دوست نداشت؟
ا/ت:چرا...میگفت خیلی دوسم داره..ولی...ولم کرد...رفت ...نمیدونم کجا ...
کوک:خواهر یا برادری...
ا/ت:تک فرزند...شاید اگع یه خواهر داشتم ...پیش اون بودم ...نمیگم ندارم ...چرا اتفاقا یه خواهر خوب مثل یونجی دارم ...ولی اونم اینجاست ...پیش من کار میکنه و صبح تا شب نمیبینمش...
کوک:خانم کوچولو چرا بغض کرد...من و ببین ...با تهیونگ حرف میزنم بعضی وقتا یونجی و بفرسته پیشت...خوبع؟
اروم سرم و تکون دادم ...
کوک:و واسه اتفاقی هایی که برات افتاد هم متاسفم...
ا/ت:مهم نیست ...اما
کوک:اما چی...
ا/ت:پدر و مادر تو چی ...مگه نباید الان پیش اونا باشی ...
با این حرفم حالت چهرش عوض شد ...ترکیبی از عصبانیت و ناراحتی بود ...
با صدای گرفته گفت:تنها زندگی میکنم...
ا/ت:میتونم ازت سوال بپرسم ...
اخماش از بین رفت و گفت:همم...اره بپرس
ا/ت:پدر و ....مادرت ...کجان؟
کوک:نمیدونم
ا/ت:واقعا...اما
کوک:اره
ا/ت:زنده ان؟
کوک:وقتی ....
بعد چن مین در اتاق باز شد ...با نگرانی به در اتاق و بعد به خانم چان خیره شدم ...که بدجور قیافه گرفته بود...
کوک:یه سینی غذا بیار بالا ..سریعع
ا/ت:اما...اخه..من گشن..
کوک:بیخود ....تو اینه خودت و دیدی...خانم چان
خانم چان:ب...بله اقا
کوک:چی شد پس؟؟
خانم چان:الان میارم اقا
بعد با یه قیافه در هم رفته ای رفت بیرون ...و من و کوک موندیم ...
ا/ت:تو...اینجا چیکار میکنی
کوک:کارای ته طول کشید...من و فرستاد عمارت خالی نباشه...
ا/ت:پس جین..
کوک:اونم از صبح رفته بیمارستان
ا/ت:بیمارستان...واسه چی..چیزی شده
یه خنده ارومی کرد و گفت:نخیر خانم...جین پزشک...توی بیمارستان کار میکنه...اگر چه سهام بزرگی تو شرکت داره و باباشم خر پوله ولی خب عقل نباشد جان در عذابست...
ا/ت:جین...خیلی مهربونه ...ن؟!
کوک:اون که صد البته ...ولی خب باید حواسش باشه ...زیادی مهربون بودن کار دست ادم میده ...
ا/ت:تو چی...
(صدای در)
کوک:بیا تو
یکی از خدمتکار ها یه سینی غذا گذاشت و خیلی سریع رفت ...
کوک:خب شروع کن ....تا اخرشو باید بخوری
ا/ت:اما...ازت سوال کردم ...
کوک:اول غذا تو بخور ...اگع صلاح دونستم ..شاید از خودم برات گفتم ...
صورتم و کج کردم و نگاش کردم که یه خنده بلندی کرد ....سنینی غذا گذاشت جلوم و من که از صبح چیزی نخورده بودم ..تند تند شروع کردم خوردن ...
کوک:ببینم مطمئنی...چیزی خوردی؟اینجوری که تو میخوری فک میکنم ...از صبح چیزی نخوردی ...
ا/ت:هاا...ن ...خوردم ..فقط یذره گشنم بود ...
کوک:خیل خب...ولی بدون باور نکردم ...
همنطور نگاهش کردم که خندید و گفت:بخور دیگ...
بی خیال تا اخر غذا رو خوردم ....تمام مدت به یه جا خیره بود و فک میکرد...سینیه غذا رو گذاشتم بغل تخت و با دستم زد روی شونش که از فکر اومد بیرون..
کوک:همم...غذا تو خوردی ؟
ا/ت:اره....نگفتی
کوک:چیو؟
ا/ت:خواستی...در باره خودت بگی ...
کوک:زندگیم ...انقدی جذابت نداره ..تو از خودت بگو..
ا/ت:من؟...فک نکنم دلت بخواد بشنوی...
کوک:راحت باش ...
ا/ت:خب ...توی سن کم مامانم و از دست دادم ...بابامم ترکم کرد ...فروخته شدم به عمارت پدر ارباب که تا این دو ماه اخیر فرستادنمون اینجا...با نگاه نکردن به این بدبختی های اخیر ...این چکیده زندگیم بود...
کوک:بابات ...کجا رفت ...مگه دوست نداشت؟
ا/ت:چرا...میگفت خیلی دوسم داره..ولی...ولم کرد...رفت ...نمیدونم کجا ...
کوک:خواهر یا برادری...
ا/ت:تک فرزند...شاید اگع یه خواهر داشتم ...پیش اون بودم ...نمیگم ندارم ...چرا اتفاقا یه خواهر خوب مثل یونجی دارم ...ولی اونم اینجاست ...پیش من کار میکنه و صبح تا شب نمیبینمش...
کوک:خانم کوچولو چرا بغض کرد...من و ببین ...با تهیونگ حرف میزنم بعضی وقتا یونجی و بفرسته پیشت...خوبع؟
اروم سرم و تکون دادم ...
کوک:و واسه اتفاقی هایی که برات افتاد هم متاسفم...
ا/ت:مهم نیست ...اما
کوک:اما چی...
ا/ت:پدر و مادر تو چی ...مگه نباید الان پیش اونا باشی ...
با این حرفم حالت چهرش عوض شد ...ترکیبی از عصبانیت و ناراحتی بود ...
با صدای گرفته گفت:تنها زندگی میکنم...
ا/ت:میتونم ازت سوال بپرسم ...
اخماش از بین رفت و گفت:همم...اره بپرس
ا/ت:پدر و ....مادرت ...کجان؟
کوک:نمیدونم
ا/ت:واقعا...اما
کوک:اره
ا/ت:زنده ان؟
کوک:وقتی ....
۲۷۴.۱k
۳۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.