پارت ۳۴ : از دست لونیرا گوشیو گرفتم و با کلی جیغ جیغی که
پارت ۳۴ : از دست لونیرا گوشیو گرفتم و با کلی جیغ جیغی که میزد جواب دادم : بله ناشناس : سلام نامجونم
من : سلام نامجون : میگم اگه وقت ازادی داشتی امشب بیا درمورد اتفاقات جیمین و اینا بهت بگم
به جیمین که داشت نگام میکرد نگا کردم و گفتم : باشه میام .
گوشیو قطع کردم که پشت بندش کوک زنگ زد .
تا لونیرا اومد گوشیو بگیره رفتم عقب و جواب دادم : بله کوک : لعنتی پنج باره زنگ میزنم فکر کردم مردی من : سلام کوک : وای بابا گوشیتو از دست لونیرا قایم نکن من زهره ترک میشم اینجوری من : خوبی؟ کوک : چی من : اولن سلام کوک : اوهایو من : هولا...خب نامجون زنگ زده بود واسه اون جواب ندادم کوک : ای بابا باز زنگ زده دوباره چرت و پر.....من : نفسسس بکشششش مردییی بابا ارومم .
یک قاشق سیب رنده شده به لونیرا دادم .
کوک : باشه حالا چی گفتش؟ من : تغییر مودت تو حلقم...گفتش شب بریم برای جیمین کوک : آو تصادف و اینا من : ارع کوک : اوکی میام تا شب من : باش ب....
گوشیو لونیرا گرفت و جیغ بلندی کشید و قطع شد .
حاح...عجب تخسه این بچه .
یک قاشق دیگه دادم دهنش که بلند شد و رفت اونور اسباب بازیشو بیاره
جیمین تعجب کرده نگام میکرد
گفتم : جیمین...چیزی شده؟
جیمین : امشب میخواید کجا برید؟
من : آ..اها چیزه میخوایم بریم...پیش نامجون تا درمورد اتفاقات و چیزایی که اون شب اتفاق افتاده رو بهمون بگه
جیمین : نامجون؟
من : ارع
اخماشو توهم کشید و گفت : ولی اصلا دلم نمیخواد دوباره ببینمش
من : جیمین
نگام کرد که گفتم : هرچقدرم بدت بیاد ازش ولی...یک مدت دوست بودید...بخاطر من امشب بیا باشه؟
اخم هاش باز شد و گفت : باشه.....میام .
لبخند زدم و یک مشت تو بازوش زدم و گفتم : دمت گرم .
لبخند کمرنگی زد .
لونیرا تمام سیب رنده هاشو خورد .
غذا درست کردم و با جیمین خوردیم .
چهار ساعت بعد
من : اهههه لعنتییی...از همین عادت کوک بدم میاد بیست چهار ساعت خونه نیست ولی تو یک هفته همه لباساشو میشورم....نگاا هیچی نداره .
صدای خنده جیمین اومد که قلبم لرزید .
صدای گوشیم اومد که جیمین گفت : چیزه...میگم من جواب بدم مشکلی نیست؟
من : مگه کیه؟ جیمین : کوک.
گوشیو ازش گرفتم و جواب دادم و گفتم : بله کوک : سلا..من : مرتیکههههه عوضیییی من چدن دفعهه بگممم لباسای لعنتیتوووو اینقدر عوض نکنننننن احمققققق...
قطع کرد
صدایی از پشت اومد که گفت : خواستم بگم درو باز کن که نظرم عوض شد .
من و دید که همه لباساش بیرون بود و جیمین رو تخت نشسته بود .
انگشت اشارمو جلوش گرفتم و گفتم : بخاطر توعه لعنتی مجبورم این همه کثیف کاری کنم برو بمیرررررر .
خنده خرگوشی کرد و چهارتا پلاستیک دستش اورد جلوم و گفت : لباس خریدمم من : کککووککککککککککک
بلند شدم و دنبالش دویدم که بزنمش .
چند بار تونستم با دمپایی زرد بزنمش ولی دو سه بار خطا رفت .
دوبار...
من : سلام نامجون : میگم اگه وقت ازادی داشتی امشب بیا درمورد اتفاقات جیمین و اینا بهت بگم
به جیمین که داشت نگام میکرد نگا کردم و گفتم : باشه میام .
گوشیو قطع کردم که پشت بندش کوک زنگ زد .
تا لونیرا اومد گوشیو بگیره رفتم عقب و جواب دادم : بله کوک : لعنتی پنج باره زنگ میزنم فکر کردم مردی من : سلام کوک : وای بابا گوشیتو از دست لونیرا قایم نکن من زهره ترک میشم اینجوری من : خوبی؟ کوک : چی من : اولن سلام کوک : اوهایو من : هولا...خب نامجون زنگ زده بود واسه اون جواب ندادم کوک : ای بابا باز زنگ زده دوباره چرت و پر.....من : نفسسس بکشششش مردییی بابا ارومم .
یک قاشق سیب رنده شده به لونیرا دادم .
کوک : باشه حالا چی گفتش؟ من : تغییر مودت تو حلقم...گفتش شب بریم برای جیمین کوک : آو تصادف و اینا من : ارع کوک : اوکی میام تا شب من : باش ب....
گوشیو لونیرا گرفت و جیغ بلندی کشید و قطع شد .
حاح...عجب تخسه این بچه .
یک قاشق دیگه دادم دهنش که بلند شد و رفت اونور اسباب بازیشو بیاره
جیمین تعجب کرده نگام میکرد
گفتم : جیمین...چیزی شده؟
جیمین : امشب میخواید کجا برید؟
من : آ..اها چیزه میخوایم بریم...پیش نامجون تا درمورد اتفاقات و چیزایی که اون شب اتفاق افتاده رو بهمون بگه
جیمین : نامجون؟
من : ارع
اخماشو توهم کشید و گفت : ولی اصلا دلم نمیخواد دوباره ببینمش
من : جیمین
نگام کرد که گفتم : هرچقدرم بدت بیاد ازش ولی...یک مدت دوست بودید...بخاطر من امشب بیا باشه؟
اخم هاش باز شد و گفت : باشه.....میام .
لبخند زدم و یک مشت تو بازوش زدم و گفتم : دمت گرم .
لبخند کمرنگی زد .
لونیرا تمام سیب رنده هاشو خورد .
غذا درست کردم و با جیمین خوردیم .
چهار ساعت بعد
من : اهههه لعنتییی...از همین عادت کوک بدم میاد بیست چهار ساعت خونه نیست ولی تو یک هفته همه لباساشو میشورم....نگاا هیچی نداره .
صدای خنده جیمین اومد که قلبم لرزید .
صدای گوشیم اومد که جیمین گفت : چیزه...میگم من جواب بدم مشکلی نیست؟
من : مگه کیه؟ جیمین : کوک.
گوشیو ازش گرفتم و جواب دادم و گفتم : بله کوک : سلا..من : مرتیکههههه عوضیییی من چدن دفعهه بگممم لباسای لعنتیتوووو اینقدر عوض نکنننننن احمققققق...
قطع کرد
صدایی از پشت اومد که گفت : خواستم بگم درو باز کن که نظرم عوض شد .
من و دید که همه لباساش بیرون بود و جیمین رو تخت نشسته بود .
انگشت اشارمو جلوش گرفتم و گفتم : بخاطر توعه لعنتی مجبورم این همه کثیف کاری کنم برو بمیرررررر .
خنده خرگوشی کرد و چهارتا پلاستیک دستش اورد جلوم و گفت : لباس خریدمم من : کککووککککککککککک
بلند شدم و دنبالش دویدم که بزنمش .
چند بار تونستم با دمپایی زرد بزنمش ولی دو سه بار خطا رفت .
دوبار...
۳۲.۲k
۲۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.