گزارش نکنیددد جون من
شاید جز طولانی ترین پارت ها بود
یونگی کم کم کنترل بوسه رو بر عهده گرفت و سعی کرد ذهنشو از افکار منفی دور کنه و الان فقط به عشق زندگیش فکر کنه ...
لب هاشو آروم جدا کرد....هردو نفس نفس میزدن...
+ بهت گفته بودم نفسم به نفست وصله؟
- اره هیونگ ....و مال منم همینه...
یونگی کمی از لباس جیمین رو کنار زد و لب هاشو روی گردنش گذاشت و مکید....
و جیمین ....اون فقط از لذت حس لب هاشو روی گردن خودش چشماشو بست و سرش رو عقب پرت کرد.
یونگی دستشو از زیر تی شرت جیمین بالا برد و بدن خوش تراش پسرشو لمس کرد....
-میشه اینو در بیارییی!؟
جیمین که بدنش داغ کرده بود با کلافگی گفت و منتظر حرکتی از یونگی موند
یونگی لبخند شیطونی زد و آروم لباس رو از سرش رد کرد و درآورد....
+ خدای من ....تو واقعا فرشته ای...
و وقتی نگاهش به بدن فرشتش افتاد زیر لب گفت و از شونش تا سر شکمش لاو مارک گذاشت .....
+ تو زیباترین مخلوقه خدایی پارک ف.اکینگ جیمین...
جیمین لبخند محوی زد...
- هیونگ ....نمیخوای لباساتو دربیاری؟
+اوه!
یونگی تازه یادش افتاد که هنوز لباسش تنشه!
- هیونگ عجیب رفتار میکنیا!
و جیمین جای خودشو یونگی رو عوض کرد و روی پای یونگی نشست و لباسشو درآورد...
- و من هنوز به دیدن بدن سک.سیت عادت نکردم هیونگ....
و لب هاشو روی گردن پسر بزرگتر گذاشت و مکید تا جاش کبود شد....
+ چیم من خسته شدم میشه برگردیم سر پوزیشن قبلی؟
- هرچی هیونگ بگه!
و یونگی دوباره به پوزیشن اول برگشت و روی جیمین خیمه زد و دوباره اون دوتا گوشت قرمز پفکی رو بین لباش گرفت و مکید.
درحالی که دست رفت سمت شلوار جیمین.....
= یون میگم.....اهههه
و لیسا که درو باز کرده بود تا با یونگی راجب چیزی حرف بزنه ولی با صحنه ای که دید کاملا پشت به اون دوتا وایساد!
= من هیچی ندیدم! بعدا حرف میزنیم.
و سریع از اتاق زد بیرون.
جیمین و یونگی هردو بدون ری اکشن فقط به در بسته خیره بودن....
جیمین تا به خودش اومد یونگی رو از خودش جدا کرد و تی شرتشو - که افتاده بود روی زمین- برداشت و از تخت اومد پایین.
- چند بار گفتم هر دفعه ف.اکی میایم توی اتاق درو قفل کنننن!
+ بابا اصلا فکر نمیکردم کارمون به اینجا بکشه چیم!
- فقط برو گمشو! به خدا امروز اگه چشم تو چشم بشیم میکشمت.
+ چیم کجا...
- میرم حموم یه فکر ف.اکی ای برای این بکنم!
و به برآمدگی رو شلوارش اشاره کرد...
+ خب بی...
- یک کلمه نشنوم!
و رفت توی حموم و لباسشو درآورد.
+ آخه عمه ی من الان وقت اومدن بود
و دستشو زد تو سر خودش
.............
Continues...
یونگی کم کم کنترل بوسه رو بر عهده گرفت و سعی کرد ذهنشو از افکار منفی دور کنه و الان فقط به عشق زندگیش فکر کنه ...
لب هاشو آروم جدا کرد....هردو نفس نفس میزدن...
+ بهت گفته بودم نفسم به نفست وصله؟
- اره هیونگ ....و مال منم همینه...
یونگی کمی از لباس جیمین رو کنار زد و لب هاشو روی گردنش گذاشت و مکید....
و جیمین ....اون فقط از لذت حس لب هاشو روی گردن خودش چشماشو بست و سرش رو عقب پرت کرد.
یونگی دستشو از زیر تی شرت جیمین بالا برد و بدن خوش تراش پسرشو لمس کرد....
-میشه اینو در بیارییی!؟
جیمین که بدنش داغ کرده بود با کلافگی گفت و منتظر حرکتی از یونگی موند
یونگی لبخند شیطونی زد و آروم لباس رو از سرش رد کرد و درآورد....
+ خدای من ....تو واقعا فرشته ای...
و وقتی نگاهش به بدن فرشتش افتاد زیر لب گفت و از شونش تا سر شکمش لاو مارک گذاشت .....
+ تو زیباترین مخلوقه خدایی پارک ف.اکینگ جیمین...
جیمین لبخند محوی زد...
- هیونگ ....نمیخوای لباساتو دربیاری؟
+اوه!
یونگی تازه یادش افتاد که هنوز لباسش تنشه!
- هیونگ عجیب رفتار میکنیا!
و جیمین جای خودشو یونگی رو عوض کرد و روی پای یونگی نشست و لباسشو درآورد...
- و من هنوز به دیدن بدن سک.سیت عادت نکردم هیونگ....
و لب هاشو روی گردن پسر بزرگتر گذاشت و مکید تا جاش کبود شد....
+ چیم من خسته شدم میشه برگردیم سر پوزیشن قبلی؟
- هرچی هیونگ بگه!
و یونگی دوباره به پوزیشن اول برگشت و روی جیمین خیمه زد و دوباره اون دوتا گوشت قرمز پفکی رو بین لباش گرفت و مکید.
درحالی که دست رفت سمت شلوار جیمین.....
= یون میگم.....اهههه
و لیسا که درو باز کرده بود تا با یونگی راجب چیزی حرف بزنه ولی با صحنه ای که دید کاملا پشت به اون دوتا وایساد!
= من هیچی ندیدم! بعدا حرف میزنیم.
و سریع از اتاق زد بیرون.
جیمین و یونگی هردو بدون ری اکشن فقط به در بسته خیره بودن....
جیمین تا به خودش اومد یونگی رو از خودش جدا کرد و تی شرتشو - که افتاده بود روی زمین- برداشت و از تخت اومد پایین.
- چند بار گفتم هر دفعه ف.اکی میایم توی اتاق درو قفل کنننن!
+ بابا اصلا فکر نمیکردم کارمون به اینجا بکشه چیم!
- فقط برو گمشو! به خدا امروز اگه چشم تو چشم بشیم میکشمت.
+ چیم کجا...
- میرم حموم یه فکر ف.اکی ای برای این بکنم!
و به برآمدگی رو شلوارش اشاره کرد...
+ خب بی...
- یک کلمه نشنوم!
و رفت توی حموم و لباسشو درآورد.
+ آخه عمه ی من الان وقت اومدن بود
و دستشو زد تو سر خودش
.............
Continues...
۷۲۵
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.