\جُدایی نامُمکِن/
\جُدایی نامُمکِن/
#part3
مهشاد:دیانا خودشو از بالکن خونشون پرت کرده پایین یکی از همسایه ها دیده
ارسلان:....(گریه)
مهشاد:ارسلان زل زده بود به یه جا نه حرف میزد نه تکون میخورد. ار سلان ارسلان
ارسلان:....
مهشاد:هوففففف
مهناز:مهشاد
مهشاد:جان
مهناز:به ارسلان گفتی که از دی خبری نیست
مهشاد:نه همینجوری تکون نمیخوره
مهناز :پس الان بهش نگو یکم اوکی شد بگو
مهشاد:باش
۲ماه بعد...
ارسلان:گیج شده بودم نه براش مراسم گرفتن نه چیزی یعنی چی اخه زنگ زدم به مهشاد
مکالمه مهشاد و ارسلان
مهشاد:سلام
ارسلان:مهشاد
مهشاد:جان
ارسلان:دیا مرده
مهشاد:...
ارسلان:مهشاد دیا کجاس جنازش خودش
مهشاد:ارسلان باید یه چیزی بهت بگم
ارسلان:چی میخوای بگی
مهشاد:باید ببینمت
ارسلان:میام پیشت
قطع کردم
مهشاد:داشتم فکر میکردم چطوری بهش بگم که خرد نشه که ایفون زنگ خورد رفتم درو باز کردم ارسلان بود
ارسلان:میگی چیشده یانه
مهشاد:بیا بشین
ارسلان:بگوو
مهشاد:ببین ما که میخواستیم دیانا رو تحویل بگیریم دیانا نبود
ارسلان:یعنی چی
مهشاد:یعنی دیانا دست ما نیست دیا اصن نیست
ارسلان:پس کجاس
مهشاد:نمیدونیم
ارسلان:هوففف.مهشاد زنگ بزن به اکیپ بگو بیان اینجا
مهشاد:ارسلان نه بهتره کسای کمتری بدونن
ارسلان:اگه فقط خودمون دوتا و مامان باباش بدونن که بدتره پیدا نمیکنیم ولی اگر زیاد باشیم پیدا کردنش راحتتر
مهشاد:اوکی زنگ زدم به بچها اومدن
رضا
محراب
ممد
پانیذ
ستایش
متین
نیکا
همه:ارسلان بگو چی شده
ارسلان:داستانو تعریف کردم.. خب الان باید پیداش کنیم همتون فکر کنید ببینید میتونه کی برده باشتش
۱۰ مین بعد..
رضا:فهمیدم
ارسلان:چی
رضا:اگر اولین کسی که ازا ین ماجرا خبردار شده همسایه بغلی باشه و بعدش مامان باباش ندیده باشن و دیانا دیگه یهو غیب شه پس یکی بردتش
ارسلان:آخه کی میتون....
نیکا:ارسلان
ارسلان:هوم
نیکا:تو کلاس ۱۰ جلوی مدرسه ما ...
ادامه دارد...
#part3
مهشاد:دیانا خودشو از بالکن خونشون پرت کرده پایین یکی از همسایه ها دیده
ارسلان:....(گریه)
مهشاد:ارسلان زل زده بود به یه جا نه حرف میزد نه تکون میخورد. ار سلان ارسلان
ارسلان:....
مهشاد:هوففففف
مهناز:مهشاد
مهشاد:جان
مهناز:به ارسلان گفتی که از دی خبری نیست
مهشاد:نه همینجوری تکون نمیخوره
مهناز :پس الان بهش نگو یکم اوکی شد بگو
مهشاد:باش
۲ماه بعد...
ارسلان:گیج شده بودم نه براش مراسم گرفتن نه چیزی یعنی چی اخه زنگ زدم به مهشاد
مکالمه مهشاد و ارسلان
مهشاد:سلام
ارسلان:مهشاد
مهشاد:جان
ارسلان:دیا مرده
مهشاد:...
ارسلان:مهشاد دیا کجاس جنازش خودش
مهشاد:ارسلان باید یه چیزی بهت بگم
ارسلان:چی میخوای بگی
مهشاد:باید ببینمت
ارسلان:میام پیشت
قطع کردم
مهشاد:داشتم فکر میکردم چطوری بهش بگم که خرد نشه که ایفون زنگ خورد رفتم درو باز کردم ارسلان بود
ارسلان:میگی چیشده یانه
مهشاد:بیا بشین
ارسلان:بگوو
مهشاد:ببین ما که میخواستیم دیانا رو تحویل بگیریم دیانا نبود
ارسلان:یعنی چی
مهشاد:یعنی دیانا دست ما نیست دیا اصن نیست
ارسلان:پس کجاس
مهشاد:نمیدونیم
ارسلان:هوففف.مهشاد زنگ بزن به اکیپ بگو بیان اینجا
مهشاد:ارسلان نه بهتره کسای کمتری بدونن
ارسلان:اگه فقط خودمون دوتا و مامان باباش بدونن که بدتره پیدا نمیکنیم ولی اگر زیاد باشیم پیدا کردنش راحتتر
مهشاد:اوکی زنگ زدم به بچها اومدن
رضا
محراب
ممد
پانیذ
ستایش
متین
نیکا
همه:ارسلان بگو چی شده
ارسلان:داستانو تعریف کردم.. خب الان باید پیداش کنیم همتون فکر کنید ببینید میتونه کی برده باشتش
۱۰ مین بعد..
رضا:فهمیدم
ارسلان:چی
رضا:اگر اولین کسی که ازا ین ماجرا خبردار شده همسایه بغلی باشه و بعدش مامان باباش ندیده باشن و دیانا دیگه یهو غیب شه پس یکی بردتش
ارسلان:آخه کی میتون....
نیکا:ارسلان
ارسلان:هوم
نیکا:تو کلاس ۱۰ جلوی مدرسه ما ...
ادامه دارد...
۵.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.