اعلام وضعیت :
روزی که گذشت خیلی عجیب بود. اولین باری بود که توی خیابون نمیتونستم خودمو کنترل کنم. کشون کشون خودمو رسوندم به ی نیمکت. پاهای نیمه جونم جون واسه ی سر پا موندن نداشتن. نشستم. فقط برای تو اریانفر کل مغزمو گرفته بود. چشامو بستم. با اینکه صدای هندزفری تا بالاترین حد بالا بود اما برای اطمینان بازم دکمه ی کم و زیاد صدای تبلتمو فشار دادم. رسید به اهنگ آخرش " اینکه عادلانه نبود، همه بگن عاقلانه نبود، بغضم از دید کسی عاشقانه نبود، من موندم و ی قلب کبود " سیل بند اشکام ویرون شد. اشک بود و اشک... چشام تار میدید. نباید مینشستم. نباید کسی میفهمید چی به روزم میاد. هر چی توان داشتم رو جمع کردم توی پاهام وایسادم ... ی خدایا تورو خدا گفتم و راه افتادم. میخواستم از خیابون رد شم. صدایی نمیشنیدم. علاوه بر اینا چشمم هم درست نمیدید. نزدیک بود با ی اپتیما ی مشکی رنگ به دیدار حق بشتابم. اما همون خدا نذاشت... خودمو جمع و جور کردم و به هر بدبختی بود رسیدم ایستگاه، سوار اوتوبوس شدم. صندلی های تکی پر شده بودن ... ی صندلی دو نفره کنار پنجره شد عایدی من! نشستم. ی خانوم مسن هم نشست کنارم... دوباره اریانفر شروع کرد روضه خوندن ...
فقط برای تو! دوباره اشکا میومدن پایین. بدون اینکه من اجازه بهشون بدم! سر خود شده بودن... خانومی که بغلم نشسته بود متوجه شد. همش داشت صحفه چت فاطمه [ اتاناز ] که باز بود و باهاش صحبت میکردم رو نگاه میکرد. تموم تلاشش این بود که بفهمه چرا اشفتهام. البته بدون اینکه از خودم بپرسه... میپرسید هم جوابی نداشتم که بدم. میگفتم چی؟ مشکلم چیه؟ خودمم نمیدونم. رسیدیم عربا. نفهمیدم باید پیاده شم. یهو سر آوردم بالا دیدم عه من موندم و راننده مینی بوس! نمیدونم چطوری حساب کردم و چطوری خودمو به مینی بوس بعدی رسوندم که بیام نوبنیاد و رسیدم خونه. ولی هر چی بود من حداقل ۵ سال پیرتر شدم امروز! فقط برای تو بود؟ یا فقط برای خودم؟...
نوشته شدن که نوشته شده باشن. که بیخ گلوگاه قلمم خفه نشن :) اهمیت ندید.
الان خوبم ...
_وضعتتون؟
یاردآ-
۱۹ اسفند ماه ۱۴۰۱ | جمعه | در راه برگشت از آزمون گزینه ۲ | ۰۱:۴۵ بامداد
فقط برای تو! دوباره اشکا میومدن پایین. بدون اینکه من اجازه بهشون بدم! سر خود شده بودن... خانومی که بغلم نشسته بود متوجه شد. همش داشت صحفه چت فاطمه [ اتاناز ] که باز بود و باهاش صحبت میکردم رو نگاه میکرد. تموم تلاشش این بود که بفهمه چرا اشفتهام. البته بدون اینکه از خودم بپرسه... میپرسید هم جوابی نداشتم که بدم. میگفتم چی؟ مشکلم چیه؟ خودمم نمیدونم. رسیدیم عربا. نفهمیدم باید پیاده شم. یهو سر آوردم بالا دیدم عه من موندم و راننده مینی بوس! نمیدونم چطوری حساب کردم و چطوری خودمو به مینی بوس بعدی رسوندم که بیام نوبنیاد و رسیدم خونه. ولی هر چی بود من حداقل ۵ سال پیرتر شدم امروز! فقط برای تو بود؟ یا فقط برای خودم؟...
نوشته شدن که نوشته شده باشن. که بیخ گلوگاه قلمم خفه نشن :) اهمیت ندید.
الان خوبم ...
_وضعتتون؟
یاردآ-
۱۹ اسفند ماه ۱۴۰۱ | جمعه | در راه برگشت از آزمون گزینه ۲ | ۰۱:۴۵ بامداد
۲۷.۳k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱