آرامش دریا p⁹
آرامش دریا p⁹
تا اینکه دیدیم یونگی و سوبسن اومدن با کلی چمدون....میتونستم یخ زدن دست جیمین و لرزشش و بهمم. وقتی به صورتش نگاه کردم عین گچ سفید بود و خیره به سوبین بود ولی سوبین هم اصلا یه نگاهی هم به جیمین نکرد. باید امروز این پسر و رفتارش و درست کنم.
یونگی: سلام مامان خوبی؟ کیتن من چطوره؟
ایون: سلام پسرم. خوش اومدی! سوبین؟
سوبین: سلام مادر بزرگ.
ایون: مادرت چی؟
سوبین: اتفاقا هم یه خبر برات دارم جیمین...یونگی همه ی شب هایی که نبودی اصلا نمیومد خونه! فک کنم که میرفت پیش لنا و دوتا بچه باهم درست کردن.
جیمین دیگه پاهاش سست شد و افتاد..خوشبختانه گرفتمش.
ویو یونگی.
ایم پسره چی میگه؟ من که هر شب خونه بودم..تا اینکه یه صدایی شنیدم...جیمین افتاده بود توی بغل مامانم.
یونگی: پسره ی احمق عوضی، من که هر شب خونه بودم کثافت...برو گمشووووو.
سوبین: دارم حقیقت و میگم.
یونگی: خفه شووووووو...پدصگگگگگگ.
ایون: یونگی بیا جیمین حالش خوب نیست. خودم به این میرسم.
بعد سریع رفتم پیش مامانم و جیمین دستم و گذاشتم روی شکمش لگد های بچه رو حس میکردم. دستش و گرفتم یخ یخ بود ولی صورتش داغ داغ بود و عرق کرده بود. سریع بلندش کردم و مامانم هم راهنماییم کرد که اتاق جیمین کجاس.
ایون: میرم زنگ بزنم به دکتر تا بیاد.
یونگی: خیلی خوب باشه. (اسلاید بعد یونگی)
جیمین: یو...یونگی؟ ( آروم و ناله کنان)
یونگی: جانم جیمین! چی شده؟ خوبی؟ اون پسره ی پدصگ....
جیمین: همیشه پیشم باش...ازت خواهش میکنم آییی.
یونگی: باشه...باشه...قول میدم که همشه پیشت باشم و ازت مراقبت کنم....الان یکم استراحت کن! الان دکتر میاد.
جیمین: خیلی دخترت شیطونه...درد دارم...چیکار کنم؟ اویییی
یونگی: من اینجام تا دکتر بیاد.
جیمین: میشه دستت و بدی؟ میترسم آخه.
یونگی: باشه....نترس من اینجام! ولی چقدر زود دستت زیاده؟
جیمین یهو صورتش از درد جمع شد و دستم و با درد فشورد.
یونگی: اوییییی... چقدر درد داری؟
جیمین: خییییلییییی.
ایون: دکتر اومد. آقای دکتر بفرمایید.
دکتر: آقای یونگی! چقدر از دیدنتون خوشحالم.
یونگی: من هم همینطور...ولی لطفا به همسرم برسین.
دکتر: ایشون که دیروز هم درد داشتن.
یونگی: به لطف مادرم خبر دارم...لطفا یه کاری کنید.
دکتر: لطفا شلوارشون و دربیارید.
منم شلوار جیمین و درآووردم ولی اون مگه دکتر شخصی مادرم نبود پس چرا چیز های بارداری رو هم میدونست؟ بیخیال...با دقت نگاه کردم که دکتره از معاینه خارج نشه (گرفتید؟ توی کامنت بگید ببینم 😈)
دکتر: خوب لطفا یه آب ولرم براشون بیارید...آقای یونگی خانم ایون میشه بیاید؟
یونگیوو ایون: بله...
دکتر: گوش کنید آقای جیمین نباید انقدر استرس بگیرن...این دردش هم به خاطر استرسه...ولی چاره آب نیست ....نباید زیاد تحرک داشته باشن... و هواستون بهش باشه....لطفا هواستون و بهش باشه..
و این درد هم گه گاهی میاد سراغش...سعی کنید که چیزه های سنگین زاد بلند نکن..و فقط استراحت کنن.
همین بود!
یونگی: خیلی ممنون آقای دکتر...لطف کردین.
و تشکر کردیم و دکتر رفت..رفتم لباسم و عوض کردم (اسلاید بعد )
و رفتم پیش جیمین تا تنها نباشه. مادرم هم اونجا بود و داشت سر جیمین و نوازش میکرد.
ایون: خودم باید با سوبین حرف بزنم.
یونگی: مطمئنی که جواب میده؟
ایون: باید جواب بده. مگه جیمین چیکار کرده که این داره طلایی میکنه؟ مگه این نمیدونه که خودم لنا رو کشتم؟
یونگی: نه نمیدونه!
ایون: یونگی یه چیزی میگم نگو نه!....میخوام که تا زایمان جیمین پیشم باشید...تازه اینجا به بیمارستان توهم نزدیکه و من خودم هواسم به جیمین هست و نمیزارم که سوبین اذیتش کنه.
یونگی: ولی...
ایون: همین که گفتم (جدی)
یونگی: خیلی خوب باشه..ولی مریضی شما چی؟
ایون: نگران نباش چون که...خوب شد...دردم دوا شد.
یونگی: وا...واقعا؟ (خوشحال)
ایون: معلومه که آره...
یونگی: آخخخجوووننننن (بلند)
ایون: چته؟ مگه نمیبینی که داره استراحت میکنه؟ حالا تو پیش جیمین باش من میرم با سوبین حرف بزنم.
یونگی: خیلی خوب باشه.....
اسلاید دوم لباس یونگی وقتی میاد عمارت
اسلاید سوم لباس یونگی (خونگی)
تا اینکه دیدیم یونگی و سوبسن اومدن با کلی چمدون....میتونستم یخ زدن دست جیمین و لرزشش و بهمم. وقتی به صورتش نگاه کردم عین گچ سفید بود و خیره به سوبین بود ولی سوبین هم اصلا یه نگاهی هم به جیمین نکرد. باید امروز این پسر و رفتارش و درست کنم.
یونگی: سلام مامان خوبی؟ کیتن من چطوره؟
ایون: سلام پسرم. خوش اومدی! سوبین؟
سوبین: سلام مادر بزرگ.
ایون: مادرت چی؟
سوبین: اتفاقا هم یه خبر برات دارم جیمین...یونگی همه ی شب هایی که نبودی اصلا نمیومد خونه! فک کنم که میرفت پیش لنا و دوتا بچه باهم درست کردن.
جیمین دیگه پاهاش سست شد و افتاد..خوشبختانه گرفتمش.
ویو یونگی.
ایم پسره چی میگه؟ من که هر شب خونه بودم..تا اینکه یه صدایی شنیدم...جیمین افتاده بود توی بغل مامانم.
یونگی: پسره ی احمق عوضی، من که هر شب خونه بودم کثافت...برو گمشووووو.
سوبین: دارم حقیقت و میگم.
یونگی: خفه شووووووو...پدصگگگگگگ.
ایون: یونگی بیا جیمین حالش خوب نیست. خودم به این میرسم.
بعد سریع رفتم پیش مامانم و جیمین دستم و گذاشتم روی شکمش لگد های بچه رو حس میکردم. دستش و گرفتم یخ یخ بود ولی صورتش داغ داغ بود و عرق کرده بود. سریع بلندش کردم و مامانم هم راهنماییم کرد که اتاق جیمین کجاس.
ایون: میرم زنگ بزنم به دکتر تا بیاد.
یونگی: خیلی خوب باشه. (اسلاید بعد یونگی)
جیمین: یو...یونگی؟ ( آروم و ناله کنان)
یونگی: جانم جیمین! چی شده؟ خوبی؟ اون پسره ی پدصگ....
جیمین: همیشه پیشم باش...ازت خواهش میکنم آییی.
یونگی: باشه...باشه...قول میدم که همشه پیشت باشم و ازت مراقبت کنم....الان یکم استراحت کن! الان دکتر میاد.
جیمین: خیلی دخترت شیطونه...درد دارم...چیکار کنم؟ اویییی
یونگی: من اینجام تا دکتر بیاد.
جیمین: میشه دستت و بدی؟ میترسم آخه.
یونگی: باشه....نترس من اینجام! ولی چقدر زود دستت زیاده؟
جیمین یهو صورتش از درد جمع شد و دستم و با درد فشورد.
یونگی: اوییییی... چقدر درد داری؟
جیمین: خییییلییییی.
ایون: دکتر اومد. آقای دکتر بفرمایید.
دکتر: آقای یونگی! چقدر از دیدنتون خوشحالم.
یونگی: من هم همینطور...ولی لطفا به همسرم برسین.
دکتر: ایشون که دیروز هم درد داشتن.
یونگی: به لطف مادرم خبر دارم...لطفا یه کاری کنید.
دکتر: لطفا شلوارشون و دربیارید.
منم شلوار جیمین و درآووردم ولی اون مگه دکتر شخصی مادرم نبود پس چرا چیز های بارداری رو هم میدونست؟ بیخیال...با دقت نگاه کردم که دکتره از معاینه خارج نشه (گرفتید؟ توی کامنت بگید ببینم 😈)
دکتر: خوب لطفا یه آب ولرم براشون بیارید...آقای یونگی خانم ایون میشه بیاید؟
یونگیوو ایون: بله...
دکتر: گوش کنید آقای جیمین نباید انقدر استرس بگیرن...این دردش هم به خاطر استرسه...ولی چاره آب نیست ....نباید زیاد تحرک داشته باشن... و هواستون بهش باشه....لطفا هواستون و بهش باشه..
و این درد هم گه گاهی میاد سراغش...سعی کنید که چیزه های سنگین زاد بلند نکن..و فقط استراحت کنن.
همین بود!
یونگی: خیلی ممنون آقای دکتر...لطف کردین.
و تشکر کردیم و دکتر رفت..رفتم لباسم و عوض کردم (اسلاید بعد )
و رفتم پیش جیمین تا تنها نباشه. مادرم هم اونجا بود و داشت سر جیمین و نوازش میکرد.
ایون: خودم باید با سوبین حرف بزنم.
یونگی: مطمئنی که جواب میده؟
ایون: باید جواب بده. مگه جیمین چیکار کرده که این داره طلایی میکنه؟ مگه این نمیدونه که خودم لنا رو کشتم؟
یونگی: نه نمیدونه!
ایون: یونگی یه چیزی میگم نگو نه!....میخوام که تا زایمان جیمین پیشم باشید...تازه اینجا به بیمارستان توهم نزدیکه و من خودم هواسم به جیمین هست و نمیزارم که سوبین اذیتش کنه.
یونگی: ولی...
ایون: همین که گفتم (جدی)
یونگی: خیلی خوب باشه..ولی مریضی شما چی؟
ایون: نگران نباش چون که...خوب شد...دردم دوا شد.
یونگی: وا...واقعا؟ (خوشحال)
ایون: معلومه که آره...
یونگی: آخخخجوووننننن (بلند)
ایون: چته؟ مگه نمیبینی که داره استراحت میکنه؟ حالا تو پیش جیمین باش من میرم با سوبین حرف بزنم.
یونگی: خیلی خوب باشه.....
اسلاید دوم لباس یونگی وقتی میاد عمارت
اسلاید سوم لباس یونگی (خونگی)
۷.۷k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.