فیک King of the Moon🍷🧛🏻♂️🩸پارت⁶
جین هی « خیلی خب خیلی خب..... ببینم مگه تو کار و زندگی نداری؟ برو به کارت برس یون یون
شوگا « متاسفانه نگرانت بودم.... الانم میرم فقط قبلش خواستم بهت بگم قراره برای یه سفر کاری به مدت چهار روز از قلعه برم.... به هیچ وجهه حق نداری از قلعه بری بیرون.... یونو؟
جین هی « خب منم با خودت ببر
شوگا « اونجا جای بچه ها نیست.... راستی اسمت چیه؟
جین هی « بچه خودتی بعدش( لبخند دندون نمایی زدم و گفتم) جین هی
شوگا « لبخندی زدم و خواستم برم که دستم رو گرفت..... چی میخواهی؟
جین هی « ممنون بابت همه چی
شوگا « خواهش میکنم.... به سلامتی داری میمیری دیگه؟
جین هی « (-_-;) چه ربطی داشت؟
شوگا « اخه تو به حرفهام بزور گوش میدی برام عجیبه که ازم تشکر میکنی
جین هی « بالشت پیشم رو برداشتم و پرت کردم سمتش اما مثل همیشه جاخالی داد
شوگا « به دورد ( با یه لبخند مسخره)
جین هی « خدایاااااااا.... این چرا اینجوریه.....
راوی « بعد از اون شب شوگا برای امضا معامله رفت و جین هی تنها شد... هر روز سرش رو با نقاشی کشیدن و قدم زدن توی باغ سرگرم میکرد اما همیشه کنجکاو بود که بدونه بیرون این قصر چه خبره... روز سوم تصمیم گرفت نگهبان محافظش رو بپیچونه و بره بیرون از قلعه....غافل از اینکه اون بیرون پر از موجوداتیه که میتونن قاتل اون باشن
جین هی « خودم رو زدم به موش مردگی و نگهبان رو صدا کردم...با دیدن حال بدم دست و پاشو گم کرد و رفت دکتر خبر کنه....منم از فرصت استفاده کردم و از اتاقم بیرون اومدم....توی این سه روز تمام سوراخ سنبه های کاخ رو برسی کرده بودم برای همین خیلی راحت نگهبان ها رو پیچوندم و رفتم بیرون...اما بر خلاف تصورم بیرون کاخ خیلی ترسناک بود....میخواستم برگردم اما میدونستم اگه برگردم یونگی حسابی تنبیه ام میکنه...برای همین تسلیم نشدم و رفتم توی جنگل...نمیدونستم چقدر از وقتی اومدم توی جنگل میگذره و شبه یا روز...باد سردی می وزید و سر دردم دوباره شروع شده بود....اشک توی چشمام جمع شد و حسابی ترسیده بودم...
دکتر مِلون « توی اتاقم بودم که دیدم نگهبان اون دختر با ترس وارد اتاقم شد..
دکتر مِلون « چی شده؟ چرا رنگت پرسیده؟
نگهبان «اون...اون دوباره حالش بد شده
دکتر مِلون « سریع وسایلم رو برداشتم و با سرعت اومدیم توی اتاق اما دیدم اون دختر توی اتاق نیست....پس کجاست؟؟
نگهبان « باور کنید همین الان اینجا بود
دکتر مِلون « لعتنی..بدو سریع پیداش کننن...اگه بره بیرون و بلایی سرش بیاد امپراطور هر دوتامون رو به بدترین شکل ممکن دار میزنه.....
شوگا « متاسفانه نگرانت بودم.... الانم میرم فقط قبلش خواستم بهت بگم قراره برای یه سفر کاری به مدت چهار روز از قلعه برم.... به هیچ وجهه حق نداری از قلعه بری بیرون.... یونو؟
جین هی « خب منم با خودت ببر
شوگا « اونجا جای بچه ها نیست.... راستی اسمت چیه؟
جین هی « بچه خودتی بعدش( لبخند دندون نمایی زدم و گفتم) جین هی
شوگا « لبخندی زدم و خواستم برم که دستم رو گرفت..... چی میخواهی؟
جین هی « ممنون بابت همه چی
شوگا « خواهش میکنم.... به سلامتی داری میمیری دیگه؟
جین هی « (-_-;) چه ربطی داشت؟
شوگا « اخه تو به حرفهام بزور گوش میدی برام عجیبه که ازم تشکر میکنی
جین هی « بالشت پیشم رو برداشتم و پرت کردم سمتش اما مثل همیشه جاخالی داد
شوگا « به دورد ( با یه لبخند مسخره)
جین هی « خدایاااااااا.... این چرا اینجوریه.....
راوی « بعد از اون شب شوگا برای امضا معامله رفت و جین هی تنها شد... هر روز سرش رو با نقاشی کشیدن و قدم زدن توی باغ سرگرم میکرد اما همیشه کنجکاو بود که بدونه بیرون این قصر چه خبره... روز سوم تصمیم گرفت نگهبان محافظش رو بپیچونه و بره بیرون از قلعه....غافل از اینکه اون بیرون پر از موجوداتیه که میتونن قاتل اون باشن
جین هی « خودم رو زدم به موش مردگی و نگهبان رو صدا کردم...با دیدن حال بدم دست و پاشو گم کرد و رفت دکتر خبر کنه....منم از فرصت استفاده کردم و از اتاقم بیرون اومدم....توی این سه روز تمام سوراخ سنبه های کاخ رو برسی کرده بودم برای همین خیلی راحت نگهبان ها رو پیچوندم و رفتم بیرون...اما بر خلاف تصورم بیرون کاخ خیلی ترسناک بود....میخواستم برگردم اما میدونستم اگه برگردم یونگی حسابی تنبیه ام میکنه...برای همین تسلیم نشدم و رفتم توی جنگل...نمیدونستم چقدر از وقتی اومدم توی جنگل میگذره و شبه یا روز...باد سردی می وزید و سر دردم دوباره شروع شده بود....اشک توی چشمام جمع شد و حسابی ترسیده بودم...
دکتر مِلون « توی اتاقم بودم که دیدم نگهبان اون دختر با ترس وارد اتاقم شد..
دکتر مِلون « چی شده؟ چرا رنگت پرسیده؟
نگهبان «اون...اون دوباره حالش بد شده
دکتر مِلون « سریع وسایلم رو برداشتم و با سرعت اومدیم توی اتاق اما دیدم اون دختر توی اتاق نیست....پس کجاست؟؟
نگهبان « باور کنید همین الان اینجا بود
دکتر مِلون « لعتنی..بدو سریع پیداش کننن...اگه بره بیرون و بلایی سرش بیاد امپراطور هر دوتامون رو به بدترین شکل ممکن دار میزنه.....
۴۸.۸k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.